تجسم ملائکه برای متوفی
تجسم ملائکه برای متوفی
تجسم ملائکه برای متوفی
حجتالاسلام مهدوینژاد: وقتی هنگام احتضار انسان میشود یا متوفی در عالم قبر قرار میگیرد، هنگام سؤال و جواب میشود و عالم برزخ آغاز میشود، ملائکه الهی به اشکال مختلفی، به شکلهای زشت یا زیبا دیده میشوند. ملائکه برای مؤمن زیبا و برای کافر، منافق و برای کسی که منکر آیات الهی و احکام الهی بوده زشت جلوه میکنند. // ملک شکل ندارد، مادی نیست، یک وجود واحد یکپارچه غیرمادی است. به اشکال مختلف درنمیآید، بلکه به اشکال مختلف دیده میشود. // علت تفاوت چهره ملکالموت در نگاه مؤمن و کافر چیست؟
شناسنامه:
عنوان مراسم: بفرمایید میهمانی خدا
موضوع سخنرانی: ابد در پیش داریم(2)
تاریخ: 1403/12/19 نهمین شب از مراسم ماه مبارک رمضان
مکان: مدینهالعلم کاظمیه
هر چه تعلقات مادی بیشتر، جان کندن سختتر!
بحث امشب ما درباره ملائکه الهی در عالم برزخ و قبر و همچنین تنوع حضور و اشکال آنها در عالم قبر است.
قبلاً عرض شد که هر چه تعلق انسان به دنیا و مادیات حتی به جسم خود بیشتر باشد، جان کندن برای او سختتر است. اصطلاح جان کندن یعنی دل کندن از این جسم که به آن عادت کرده است. انسان هفتاد، هشتاد سال با این جسم زندگی کرده، دل کندن از آن سخت است. دل کندن از دنیا و خانهای که در آن زندگی میکرده سخت است. جدا شدن از مسائل و مشکلات اهل و عیال، دوستان و احیاناً هر چیزی که برای او تعلقی حساب میشده، برایش سخت است. هر چقدر تعلق و وابستگی بیشتر باشد، دل کندن، سکرات موت و عالم قبر او سختتر است.
منظور از عدم وابستگی به جسم، زندگی و خانواده چیست؟
ممکن است کسی سؤال کند معنی دلبسته و وابسته نبودن و تعلق نداشتن به جسم، زندگی و خانواده چیست؟ آیا ما باید نسبت به تن و بدنمان بیتفاوت باشیم؟ آیا باید نسبت به زندگی بیمیل باشیم؟ اتفاقاً زندگی میل میخواهد. یعنی اگر انسان میل نداشته باشد که نمیتواند زندگی کند. اگر هم زندگی کند، زندگی تلخی دارد.
منظور از تعلق نداشتن این است که انسان در تعلق به داشتههای خود افراط نکند و الّا یک حدی از تعلق، منطقی است. بالآخره انسان باید به بدن خود رسیدگی کند. در روایات آمده است، شما باید در خوردن و آشامیدن مراقب سلامتی خود باشید. طیبات بخورید و بیاشامید؛ اگر بیمار شدید، درمان کنید. اینها بخشی از تعلقات به مرکب جسم است که انسان باید به این مرکب رسیدگی کند. افراط و زیادهروی در تعلق به این جسم مذموم است. مثلاً اینکه انسان زیادی به وضعیت جسم و آرایش خود رسیدگی کند، این کار ناپسند است. البته که آرایش هم جزء دستورات دین است. «المُؤمِنُ مُتَجَمِلٌ»؛ مؤمن به زیبایی خود اهمیت میدهد. منتهی این آراستگی یک حد مشروع و معقولی دارد. بیش از حد آن افراط در این زمینه میشود. مثلاً لباس شهرت؛ اگر لباس شما مناسب و تمیز باشد هیچ اشکالی ندارد ولی اگر یک مدلی زدید و یک آرایش سر و صورتی کردید که غیرطبیعی است، این افراط در تعلق است. بعضی تمام بدنشان را نقاشی میکنند. روی سر، صورت، دست و بدن خود را با روشهای جدید نقاشی میکنند. مدل مارمولک روی سر خود درمیآورند! یا مثلاً موی خود را مدل خاصی آرایش میکنند که زیبا هم نیست اتفاقاً زشت است! اما فقط برای دیده شدن این کار را انجام میدهند.
یک حدی از آرایش و رسیدگی به ظاهر معقول و مشروع است و اتفاقاً لازم است. در سیره نبوی هم ذکر شده است. پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) به خودشان رسیدگی میکردند و برای خوشبو کردن خود بیشترین هزینه را صرف خرید عطر میکردند.
افراط و زیادهروی در رسیدگی به خود از مصادیق تعلق است. بعضیها دو ساعت جلوی آینه میایستند. یا اینکه خیلی به اتومبیل خود میرسند. فنر را میخوابانند، بوق و سیستم میگذارند. آرایشهای عجیب و غریب میکنند. اینها تعلق محسوب میشود.
جهت الهی دادن به تعلقات
نکته دیگر اینکه اگر شما تعلق حلال، عادی، معمولی و مشروع هم داشتید، این تعلق را برای خداوند متعال رعایت کنید. یعنی من اگر به آراستگی خودم توجه میکنم این آراستگی برای فخرفروشی نباشد. شما اگر باشگاه رفتید و ورزش کردید، باید شهید ابراهیم هادی الگوی شما باشد نه اینکه بخواهید فیگور بگیرید تا فالوور جذب کنید. برای خداوند متعال «قَوِّ عَلی خِدمَتِکَ جَوارِحی»[1]؛ این فرد، دیگر در قیامت گیر نیست که با بیرون انداختن اندام ورزشی و... چقدر آدم را اسیر خود کرده است.
تعلق خوب یعنی اینکه انسان تعلق معمولی نسبت به جسم و زندگی خود داشته باشد. زمانی که لازم شد این داراییهای خود را برای خدا هزینه کند برایش سخت نباشد. اگر برایش سخت بود، معلوم میشود تعلقش خیلی بالا است. پس منظور ما، این توصیف و تعریف از تعلق است. انسان مؤمن مراقب است که دنیا اسیر او باشد نه او اسیر دنیا.
علت تفاوت اشکال ملائکه در قبر
موضوعی که در این جلسه به آن میپردازیم این است که وقتی هنگام احتضار انسان میشود یا متوفی در عالم قبر قرار میگیرد، هنگام سؤال و جواب میشود و عالم برزخ آغاز میشود، ملائکه الهی به اشکال مختلفی، به شکلهای زشت یا زیبا دیده میشوند. ملائکه برای مؤمن زیبا و برای کافر، منافق و برای کسی که منکر آیات الهی و احکام الهی بوده زشت جلوه میکنند.
این تفاوت اشکال از چیست؟ یک نکته ظریف و دقیق دارد. این مسئله به حقیقت وجودی ملائکه و چیستی ذات آنها برمیگردد. چون این بحث یک بحث مفصلی است و اختلافی هم بین علما، فلاسفه، حکما، متکلمین و... است و در تحلیل و تفسیر ملائکه اختلاف است.
ملائکه خودشان دارای شکل نیستند. اما به اشکال مختلف تمثل پیدا میکنند. به اشکال مختلفی میتوانند ظاهر بشوند. تمثل یعنی میتوانند مثل موجودات دیگر ظاهر بشوند، ولی اینکه الآن خودشان آن موجود هستند؟ نه. ملائکه شکل ندارند. حقیقت مَلک، یک حقیقت جسمانی مادی دارای اجزایی که به هم پیوسته شده و به ملک تبدیل شده، نیست.
فرشتگان، مجردان نورانی
فرشته یک حقیقت واحد است. به آنها وجود مجرد نورانی میگویند. مجرد یعنی چه؟ یعنی زن و بچه ندارند؟ نه؛ یعنی مجرد از عوامل و عناصر مادیاند. خالی و جدای از ماده هستند. وجودشان نوریه است. میگوییم یک حقیقت مجرد نورانی است. مثالش در عالم ماده کمی سخت است. هوا و آب را در نظر بگیرید، ببینید اگر هوا را در بادکنکهای مختلف و اشکال مختلف بریزید، به همان شکل درمیآید؛ ولی این هوا از خودش شکلی ندارد. وقتی بادکنک را باد میکنید انگار این هوا دقیقاً در همه اجزاء آن دمیده شده است و هوا همین شکل است و انگار در همه اجزا حلول کرده است. اگر مثلاً یک لحظه این جرم را بادکنک را نبینید هوای داخلش را به همین شکل میبینید.
یا مثلاً یک ماکت یا یک مجسمه شیشهای را تصور کنید که ظرایف چهره و بدن انسان در آن به کار رفته است که آب را در آن تزریق میکنند. این آب تا پلکهای این مجسمه هم خودش را وارد میکند، در همه اجزا و ذرات آن حلول میکند. اینجا شما وقتی آب را درون این انسان میبینید انگار انسان آبی میبینید. از خود شکلی ندارد ولی شما آن را به این شکل میبینید. البته این مثال هم مثال درستی نیست. چراکه آب و هوا مادیاند و از دیواره همین مجسمه یا همین بادکنک نمیتوانند عبور کنند. داخل همین اسیر هستند. ولی ملک اگر به شکلی دربیاید اینطوری نیست که اسیر در یک قالب یا آن شکل باشد. مادی نیست. مولکول و جرم ندارد. از دیوار و اشیا هم عبور میکند.
آیا فرشتگان جسم و شکل دارند؟
اختلافاتی وجود دارد که آیا ملائکه جسمانی هستند؟ بعضی میگویند یک جسم رقیق و لطیفی شبیه جن دارند. وارد این بحثها نمیشویم. اجمالاً ملک شکل ندارد، مادی نیست، مثل ما نیست که اعضا و بدن و... داشته باشد و در اینها گیر افتاده باشد. میتواند به شکل یک انسان ظاهر شود. ملک یک وجود واحد یکپارچه غیرمادی است. به تعبیر علمایی، دارای وحدت جمعی است و به اشکالی دیده میشود نه اینکه به آن اشکال درآید. دقیقتر بگوییم به اشکال مختلف درنمیآید، بلکه به اشکال مختلف دیده میشود؛ مثلاً شما یک میز سبز را در نظر بگیرید. اگر چشمتان سالم باشد آن را به رنگ سبز میبینید. ولی اگر یک نوع بیماریهای خاصی در مغز انسان به وجود بیاید و بینایی انسان را تحت تأثیر قرار دهد، رنگها را انسان اشتباه تشخیص میدهد. فردی که چشمش از این جهت بیمار است یا سیستم مغزش مشکلی پیدا کرده است به این که نگاه میکند سبز نمیبیند، مثلاً آبی میبیند. یکی دیگر زرد میبیند. یکی دیگر قهوهای میبیند. رنگ این تغییر کرده یا او رنگ دیگر میبیند؟ توانایی دیدها و چشمها متفاوت است.
تفاوت ملکالموت در نگاه مؤمن و کافر
ملک یک حقیقت واحد است. ملکالموت جناب عزرائیل(سلاماللهعلیه) یک حقیقت واحد است، شکلی ندارد، یک وجود نورانی است که خدا آن را خلق کرده است. کافر چون خبیث است و وجودش ظلمانی است و درونش متصف به صفات حیوانی و پست بوده است، بخشی از وجود کلب، بخشی از وجود اخلاق خنزیر و بخشی از اخلاق حیوانات درنده در وجودش بوده است، عزرائیل را یک موجود وحشتناک میبیند. اما مؤمن چون متصف به نور ایمان بوده، فضائل برای خودش کسب کرده، نفس خودش را تربیتکرده، هنگام مرگ وقتی ملکالموت را میبیند یا در قبر ملائکهالله را میبیند، به صورت وجودی نورانی و زیبا میبیند. زیباییهای خودش را در وجود او میبیند.
در آیینه خود را چطور میبینی؟
نقلهایی هم وجود دارد مثلاً مؤمنی که علیالظاهر مؤمن است هنگام مرگش فرشتهها را ترسناک میبیند. چرا؟ چون رذایلی در وجودش کسب کرده؛ بعد در سکرات موت آمرزیده میشود، یا مثلاً در قبر توسلاتی به او میرسد، یا اتفاقات دیگری میافتد که متوفی یک ملک خوب و زیبا میبیند. اینها را باید توجه کرد. آنکه تغییر میکند فرشته نیست، نگاه ما تغییر میکند. ذات و نفس ماست که اشیا را دگرگون میبیند. شاید مثال آیینه، مثال بدی نباشد. هر کس جلوی آینه میایستد خودش را در آن آینه میبیند. دقیقاً و عیناً خودش را میبیند.
تجلی ملائکه وابسته به مراتب ایمان آدمهاست
تجلی ملائکه وابسته به تکتک آدمها و خصوصیات آنها و مراتب ایمانی و کفر آنهاست. چند میلیارد آدمی که وجود دارد به مراتب ایمان و کفر، رنگ و شکل آنها ملائکه الله برای آنها ظاهر میشوند. اینطوری نیست که بگوییم ملائکه مثلاً به سه شکل ظاهر میشوند: زشت، زیبا، معمولی. یا مثلاً به پنج شکل ظاهر میشوند: زشت، خیلی زشت، زیبا، خیلی زیبا، معمولی. اصلاً اینطور نیست. بنا به تفاوت مراتب ایمانی و کفر تکتک انسانها ملائکه بر آنها ظاهر میشوند.
سنخیت سلمان با پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)
وجود مبارک پیغمبر(صلواتاللهعلیه) در مسجد نشسته بودند که سلمان فارسی وارد شد. سلمان فارسی سلام و عرض ادب کرد. به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نگاه کرد و گفت: یا رسولالله! چقدر شما زیبا و دلنشین هستید، گفتگویی شد و نشست. مدتی گذشت ابوجهل وارد شد. به پیامبر نگاه کرد و با ترشرویی و بیادبی اسم رسولالله را آورد و گفت چقدر تو زشت هستی! بعد اصحاب سؤال کردند: یا رسولالله چطوری است، ما که شما را یکسان میبینیم. چطور سلمان شما را زیبا و ابوجهل شما را زشت دید؟ پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) فرمودند: سلمان خودش را در وجود من میبیند، یعنی نفسِ طیب و زیبای سلمان به وجود پیامبر رسید او را زیبا دید. اما ابوجهل به دلیل نفس خبیث، زشت و پلیدی که دارد، پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) را اینگونه دید. سلمان با نور وجود پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) سنخیت پیدا کرده و منّا شده است. وقتی کنار پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) میرود و ایشان را میبیند، برایش آرامش، نور، رحمت، زیبایی، شفا و درمان است. اما ابوجهل نقطه مقابل پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) است. وجودش پر از ظلمت است. خفاش نمیتواند نور را تحمل کند. لذا از رسول خدا متنفر است. وجود پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) برایش آزاردهنده است. کما اینکه قرآن میفرماید: «وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَلَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَسَارًا»[2]؛ قرآن برای مؤمنین شفا و رحمت است و همین قرآن برای ظالمین خسارت است.
چرا این حس در وجود بقیه مسلمانان ایجاد نشد؟ از مؤمنین واقعی و کافرین محض در عالم قبر سؤال میشود، بقیه رها هستند. سلمان، مؤمن محض است، عطر و نور پیامبر را حس میکند. سنخیت او با پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) آنقدر بالا رفته که این ارتباط، به بهترین شکل در این عالم برقرار میشود. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) را زیبا و نورانی میبیند و آرامش مییابد. آن سنخیت در مراتب بالای ایمان است، ده درجه ایمان را طی کرده است. ابوجهل هم همه مراتب کفر را طی کرده است. این آدم وقتی به پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نگاه میکند، زشتی میبیند و احساس تنفر میکند. چون با او هم سنخ نیست. مثلاً بوزینه بچه خودش را که میبیند، کیف میکند، بغل میگیرد. ولی بچه حیوان دیگری یا بچه انسان را به او بدهید اینطور واکنش نشان نمیدهد. بچه خودش را خوشکلترین بچه دنیا میبیند، چون با هم سنخیت دارند.
سنخیت با نور یا سنخیت با ظلمت
کسی که همسنخ ظلمت است، وقتی کنار نور قرار بگیرد، نور چشمش را میزند. گاهی در زندگی معمولی دنیا هم همین است. بعضی افراد، از اولیای خداوند خوششان نمیآید. حجت خداست، مستجابالدعوه است و نفسش حق است؛ اما به او نگاه میکنند و او را مسخره میکنند. نمیتواند او را درک کند. این خیلی بدبختی است که انسان در دنیا اینقدر سنخیت را از دست داده باشد که نتواند اولیای خدا را بشناسد یا نتواند ارتباط برقرار کند. هر چقدر انسان تزکیه کند و خودش را لطیفتر کند، در عالم دنیا ارتباطش با خوبان بهتر برقرار میشود. هرچقدر رذائل نفسانی او بیشتر باشد، نمیتواند جلو برود، دست بدهد، سلام علیک کند، ارتباط بگیرد، مهر بورزد. در نتیجه نمیتواند با خوبان و دوستان خدا ارتباطی برقرار کند.
صدق، شاه کلید ایمان و ارتباط با خوبان
امیرالمؤمنین(علیهالسلام) میفرمایند: «الأَصدِقاءُ نَفسٌ واحِدَةٌ فی جُسومٍ مُتَفَرِّقَةٍ»[3]؛ «الأَصدِقاءُ»، یعنی کسانی که صدق، سنخیت ارتباط آنهاست. صدق، شاه کلید ایمان است. به این صورت که ارواحشان با هم ارتباط میگیرد. مراتبی از آن در ما هم وجود دارد. نسبت به همدیگر مهر داریم، در مراتب نازل آن نسبت به خوبان هم مهری داریم. این را خداوند به عنوان یک سرمایه قرار داده است. اگر ما در عبودیت خدا پیشرفت کنیم، عبادالله را پیدا میکنیم. اگر استادی را که میخواهیم پیدا نمیکنیم، اگر رفیق خوبی را که میخواهیم پیدا نمیکنیم، برای این است که در عبودیت لنگ میزنیم. لذا در روایت میفرمایند: اگر شما به علم خود عمل کنید، خداوند آن علمی را که ندارید به شما میدهد. اگر دنبال گمشدهای میگردید آن گمشده سر راه شماست، شاید هر روز دارید آن را میبینید، ولی تا سنخیت شما با آن نزدیک نشده، ارتباط برقرار نمیشود.
ایجاد سنخیت با خوبان با خودسازی
گاهی با توسلات و تضرعات خداوند کمک میکند و کسانی را سر راه آدم قرار میدهد، تا زندگی انسان را متحول کنند. اصل این است که آدم سنخیتش را بالا ببرد، اخلاص و تقوای خود را بالا ببرد. هر چه در این مسیر بالا میرود، بالا رفتن آدمهایی را میبیند، همین آدمهایی که هر روز آنها را میدید اینجا هستند. در مرتبهای از سلوک یک دفعه به فلان شخص میرسد که او رفیق راهش است. رفیق راهش را آنجا پیدا میکند، لذا کسانی که سلوک دارند و اهل معرفت و خودسازی هستند، امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه) را میبینند و میشناسند. در همین زمان میشناسند، اما ما نمیشناسیم.
سنخیت با امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه)
روایت میفرماید: امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه) روی فرشهای شما راه میروند، مینشینند، شما ایشان را میبینید ولی نمیشناسید. چون اصلاً سنخیت با امام نداریم. اگر ما ارتفاع بگیریم و کمی این نفس پلید را تزکیه کنیم و بالا بیاییم، در مرتبهای قرار میگیریم که در آن مرتبه امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه) را میبینیم.
بعضیها در عمرشان چندین بار امام زمان را دیدهاند. مثل آن سید کفاش که هر روز حضرت به او سر میزدند. هر روز به کفاشی او میآمدند. یک روز به آقا میگوید: آقا من اگر یک روز شما را نبینم میمیرم. آقا میفرماید: میدانم و من برای همین پیش تو میآیم. «این میمیرم»، مثل میمیرمهای ما در نوحه خوانیها نیست! هزار دفعه به دروغ میگوییم که برای امام حسین(علیهالسلام) و برای امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه) میمیریم. آن سید واقعاً میمُرد، لذا حضرت فرمودند: من برای همین هر روز به دیدار تو میآیم.
فرد به جایی میرسد و به سطحی از معرفت میرسد که سنخیتی پیدا میکند که اگر امام را نبیند و با او در ارتباط نباشد، متلاشی میشود. اصلاً تنها رفیقش در عالم امام است. در آن لایه از معرفت دیگر اصلاً کس دیگری نیست، تنهاست، به آقا باید دست بدهد، پشت سر آقا باید نماز بخواند. در عالم قبر که چشممان باز میشود، اینها را میفهمیم. حقیقت وجودی خودمان و مراتب عرفانی، معرفتی، سلوکی و مراتب کفر و ایمان خودمان را آنجا میبینیم.
مواجهه ایمان محض با کفر محض در کربلا
در واقعه کربلا، مردم امام حسین(علیهالسلام) که ایمان محض است را میدیدند. همه آنها امام حسین(علیه السلام) را میشناختند، یعنی حق به آنها رسیده بود و میشناختند. خود حضرت اقرار گرفتند، تا پردهای از ملکوت را در همین عالم به همه بفهماند. حضرت بلند شدند و فرمودند: مرا نمیشناسید؟ جدم پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، پدرم امیرالمؤمنین(علیهالسلام) و مادرم فاطمه زهرا(علیهاالسلام) هستند. آنها گفتند: بله شما و خانواده شما را میشناسیم. سیدالشهدا فرمودند: پس چرا میخواهید مرا بکشید؟ دقت کنید! کاملاً آگاهانه، عالمانه و عامدانه آمدند. یعنی کفر محض در مقابل ایمان محض بود. اصحاب حضرت نزد امام حسین(علیهالسلام) آمدند، حضرت فرمودند: شما میتوانید بروید، یعنی رسماً بیعت را برداشت. حضرت فرمودند: همه کشته میشوید. هر کس میخواهد برود، میتواند برود. من بیعتم را برداشتم. یکی از یاران گفت: اگر من کشته شوم، جنازهام را بسوزانند و هزار بار این کار را بکنند، دست از شما برنمیدارم. این ایمان محض، بروز کرد در مقابل هم کفر محض بود. اینها در مقابل هم قرار گرفتند، کاملاً ضد هم، ناهمگون و ناهمسنخ بودند. چه اتفاقی میافتد؟ هیچ مهر و محبتی بین این دو جبهه وجود ندارد چون سنخیتی نیست.
وجود علیاکبر(علیهالسلام) حجتی بزرگ در واقعه کربلا
وجود مبارک علیاکبر(علیهالسلام) در کربلا برای این جماعت یک امتحان بزرگ بود. چراکه «اَشْبَهُ النّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِکَ»[4]؛ صورت، لحن کلام، صدا و اخلاق شبیه پیغمبر است. یعنی صورت، سیرت، ظاهر و باطن شبیه پیغمبر است. آنها ادعای محبت به پیغمبر را داشتند در نتیجه خداوند حجت را بر اینها تمام کرد. مگر شما نمیگویید به پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) محبت دارید این آقا شکل پیغمبر است، پس او را کنار بگذارید و دست از او بردارید و او را نکشید.
در مقاتل داریم، علیاکبر اینقدر شبیه به پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) است که وقتی حضرت علیاکبر(علیهالسلام) وارد میدان شدند، بعضی در لشکر عمرسعد عقب رفتند. افراد مسن گفتند: ما پیغمبر را دیده بودیم، این آقازاده انگار خود پیغمبر است. در این صورت نباید به او شمشیر بکشید! ولی سنخیت در باطن که نباشد، این را نمیفهمد و حقیقت را درک نمیکند. حجت باطنی برای او کور است، حتی دیگر حجت ظاهری هم بر او افاقه نمیکند.
یکی از آثار حرامخواری در همین دنیا
حضرت میفرمایند: چرا شما اینگونه شدهاید و حقانیت ما را نمیفهمید؟ چرا نمیفهمید که من پسر پیغمبر و پسر دختر پیغمبر هستم؟ این پسر من اشبهالناس به پیغمبر است. چرا از این شباهت به حقیقت پی نمیبرید؟ برای اینکه «مُلِئَت بُطونُکُم مِن الحَرامِ و قَدِ انْخَزَلَتْ عَطِیّاتُکُمْ مِنَ الْحَرامِ»[5]؛ شکمهای شما از حرام پر شده است. حقوق و درآمد شما حرام است. یعنی هر گناهی یک آثاری دارد. حرامخواری آثار دنیوی هم دارد، که یکی از آن آثار این است که انسان دیگر حق را نمیبیند و سنخیت خود را با حق از دست میدهد. واضحترین حق را انکار میکند.
بیاثر شدن حجت ظاهری در نتیجه بعضی گناهان
لذا اینها چشم باطنی نداشتند، تا با آن وجود پیغمبر را در شخصیت حضرت علی اکبر(علیهالسلام) ببینند. همین طور سنخیت حضرت علی اکبر(علیهالسلام) را با پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نمیدیدند. نه تنها این را نمیدیدند، بلکه حجت ظاهری هم دیگر برای آنها دیده نمیشد. وقتی حضرت علی اکبر(علیهالسلام) را دیدند، میخواستند او را قطعه قطعه کنند. چون آنها پلید بودند، آینه و نور وجود حضرت علیاکبر(علیهالسلام) چشم وجود اینها را میزد. شدت نوری که از وجود حضرت علی اکبر(علیهالسلام) میتابید، چشمهایشان را کور میکرد. اگر ما در جامعه مبتلا به حرامخواری و گناهان بزرگ شویم، کورباطنی جامعه ما را خواهد گرفت. دیگر حقیقت را نمیبینیم و آدم خوب را از بد تشخیص نمیدهیم. شهید را از جلاد نمیتوانیم تشخیص بدهیم. گاهی حتی جای شهید و جلاد را هم عوضی میبینیم و اینگونه در تشخیصهای خود اشتباه میکنیم.
سنخیت علی اکبر با امام حسین(علیهماالسلام)
پیراهن یوسف را آوردن انداختند به چشمهای حضرت یعقوب و چشمهای او بینا شد. بعد قرار شد که این خانواده به هم برسند. حضرت یعقوب به همراه خانواده راه افتادند به سمت مصر. همه سوار بر مرکبها به مصر رسیدند. حضرت یعقوب تا چشمش افتاد به حضرت یوسف از اسب پیاده نشد، بلکه از اسب افتاد روی زمین! یعنی خودش را انداخت روی زمین! حضرت یوسف هم خودش را از اسب انداخت پایین. صحنه عجیبی شد. این پدر و پسر دوان دوان به سمت همدیگر رفتند و آغوش باز کردند. چند مرتبه به زمین میخوردند و بلند میشدند. دو حجت خدا بعد از سالها فراق به هم رسیدند. چه صحنهای خلق شد! نوشتند که دیگر قدمهای آخر را حضرت یعقوب نمیتوانست راه برود، زانو زانو جلو میآمد تا به یوسف برسد. همین که به هم رسیدند همدیگر را در آغوش گرفتند و هر دو غش کردند.
دلها بسوزد برای آن پدری که نوشتند از فاصلهای وقتی چشمش افتاد به بدن پاره پاره پسرش نتوانست از اسب پیاده شود یا اینکه نتوانست پای مبارک را در رکاب قرار بدهد و خودش را کنترل کند. از اسب روی زمین افتاد.
ببینید سنخیت علی اکبر با امام حسین(علیهماالسلام) خیلی بالا بوده که نوشتند اینجا حضرت زانو زانو به سمت بدن جوانشان آمدند. اباعبدالله(علیهالسلام) تا رسید کنار بدن علی اکبرش، نگاهی کرد به این بدن و فرمود: «ولدی علی! علی الدنیا بعدک العفا»....