جنگ روایت‌ها...

جنگ روایت‌ها...


جنگ روایت‌ها...

 

حجت‌الاسلام مهدوی‌نژاد: جنگ شناختی خطرناک‌تر از جنگ نظامی است. چراکه شناخت انسان‌ها را هدف قرار می‌دهد و انسان‌ها را در آن چیزهایی که از آن شناخت ندارند یا حتی از آن شناخت دارند، دچار تردید می‌کند. // جنگ روایت­ها، روایت کردن از واقعیت‌هاست به گونه‌ای که دشمن خودش می‌خواهد. از یک واقعیت به گونه‌ای روایت می‌کند که دوست را دشمن و دشمن را دوست معرفی کند. // در جنگ اراده‌ها کسی برنده می‌شود که تاب‌آوری بیشتری داشته باشد و کسی تاب‌آوری بیشتر دارد که شناخت او عمیق‌تر باشد. اگر شناخت عمیقی نداشته باشد فشار فتنه‌ها و حوادث، ریشه عقاید او را می‌کَند. // نمونههایی از جنگ‌های شناختی علیه اسلام... // در همین حوادث اخیری که در کشور خودمان به وجود آمد، بین وعده صادق 2 و 3، چقدر در فضای مجازی شایعه شد. جنگ شناختی یعنی همین که وسط میدان جنگ تردید بیندازند، اعتماد عمومی را از فرماندهان تصمیم‌ساز و تصمیم‌گیر و عامل میدان سلب کنند، مردم دیگر اعتماد نکنند، ببینید چگونه در این جنگ شناختی بازی میخوریم! باید مراقب بود.

 

شناسنامه

عنوان مراسم: اینجا خیمه­ای برپاست.

موضوع سخنرانی: زهرآورد شجره زقوم

تاریخ: 10/ 04/ 1404، شب ششم از مراسم ویژه دهه اول محرم

مکان: مدینةالعلم کاظمیه

 

خطر جنگ شناختی // چه کسی در جنگ اراده‌ها برنده می‌شود؟

بحث ما می‌رسد به بررسی جنگ نرم، جنگ روایت‌ها، جنگ اراده‌ها و جریانات فکری فرهنگی که مبتنی بر دروغ، فریب و شایعه توسط بنی‌امیه به ویژه معاویه علیه بنی‌هاشم مخصوصاً وجود مبارک امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) اعمال می‌شد. جنگ شناختی خطرناک‌تر از جنگ نظامی است. شناخت انسان‌ها را هدف قرار می‌دهد انسان‌ها را در آن چیزهایی که از آن شناخت ندارند یا حتی از آن شناخت دارند، دچار تردید می‌کند. جنگ روایت­ها، روایت کردن از واقعیت‌هاست به گونه‌ای که دشمن خودش می‌خواهد. از یک واقعیت به گونه‌ای روایت می‌کند که دوست را دشمن و دشمن را دوست معرفی کند؛ همه هم باور می‌کنند. اینها خیلی خطرناک است.

این جنگ، جنگ اراده و عزم‌ست؛ در جنگ اراده‌ها کسی برنده می‌شود که تاب‌آوری بیشتری داشته باشد و کسی تاب‌آوری بیشتر دارد که شناخت او عمیق‌تر باشد. اگر شناخت عمیقی نداشته باشد فشار فتنه‌ها و حوادث، ریشه عقاید او را می‌کَند. شناخت خیلی باید عمیق باشد.

 

سیره بنی‌امیه در جنگ شناختی

بنی‌هاشم با چنین شرایطی مواجه بودند. جنگ‌های شناختی نمونه‌های زیادی دارد که بنی‌امیه به امت اسلام، امت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، امیرالمؤمنین و اهل‌بیت(علیهم‌السلام) وارد کردند. به چند مورد از آنها اشاره می‌کنیم. غرض هم بیان شیوه‌های جنگ شناختی است که چگونه با کتمان حق و تحریف واقعیات، با دروغ، اتهام‌زنی و شایعه‌پراکنی و هر شیوه پلیدی که وجود داشت برای رسیدن به اهداف خودشان از آن استفاده می‌کردند. در حالی که اسلام دین صدق است. اسلام می‌گوید هدف وسیله را توجیه نمی‌کند. چون شما می‌خواهید به هدف مقدسی برسید نمی‌تواند از هر راه و هر وسیله­ای استفاده کنید. اگر هدف شما مقدس است راه رسیدن به هدف هم باید مقدس باشد، نمی‌شود از راه ضلالت به هدایت رسید! اسلام اجازه نمی‌دهد مسلمان حتی برای احقاق حق از هر روشی استفاده کند، چه برسد به اینکه بخواهد هواهای نفسانی، آرزوها و انگیزه‌های خودش را عملی کند. دست به هر کاری بزند، دروغ بگوید و روایت نادرست ارائه کند.

 

تفاوت سیره عملی بنی‌هاشم و بنی‌امیه

امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) در مقابل کسانی که به ایشان می‌گفتند شما سیاستمدار نیستید، بلکه معاویه سیاستمدار و زیرک است، ببین چگونه آدم‌ها را اطراف خود نگه می‌دارد! می‌فرمودند: «وَ اللَّهِ مَا مُعَاوِیَةُ بِأَدْهَی مِنِّی»[1]؛ به خدا قسم معاویه زیرک‌تر از من نیست، «لَوْلاَ التُّقَی لَکُنْتُ أَدْهَی الْعَرَبِ»؛ اگر تقوا دست و پای من را نبسته بود می‌دیدید که در عرب کسی زیرک‌تر از من نیست. فکر نکنید که من سیاست ندارم و بلد نیستم چطور دور بزنم؛ دین، تقوا و انسانیت دست من را بسته است.

نتیجه نهایی زد و بندهای منافقانه و فریبکارانه، سقوط و شکست است. کسی که زرنگ‌بازی درمی‌آورد، در یک مقطعی زبان خوبی دارد، حرف‌های راست و دروغ را پشت هم می‌زند، فقط می‌خواهد به هدفش برسد؛ شاید در آن مقطع به هدفش هم برسد ولی در آخر بی‌اعتبار می‌شود، چون یک روزی مشخص می‌شود و آفتاب همیشه پشت ابر نمی‌ماند. دل‌ها از اطراف او پراکنده می‌شود. اما کسی که انصاف دارد، حق و حقیقت را می‌گوید و از هر راهی نمی‌خواهد به هدفش برسد، ممکن است در مسیری که در پیش دارد، ضربه بخورد، معطلی هم ببیند ولی در نهایت بُرد با اوست. خداوند متعال دل‌ها را به سمت او می‌آورد. نمونه‌اش کربلا و وجود امیرالمؤمنین(علیه­السلام). عمده تفاوت سیره عملی بنی‌هاشم و بنی‌امیه این است که بنی‌امیه از هر روشی استفاده می‌کردند ولی بنی‌هاشم نه!

 

فاصله معیارهای بنی‌امیه با معیارهای اسلام

بنی‌امیه، یهود امت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) لقب گرفتند، در خیلی از مسائل با یهود بنی‌اسرائیل به هم شبیه‌اند! مانند:

ربا

مثلاً در کتاب تلمود یهودی‌ها نوشته است که ربودن اموال دیگران به وسیله ربا مانعی ندارد زیرا خداوند متعال شما را به ربا گرفتن از غیریهود امر می‌کند، آنقدر از غیریهود ربا بگیرید تا فقیر و درمانده شوند. این را یهودی‌ها می‌گویند؛ اینها قانون‌ و جزو آموزه‌های آنهاست. البته تورات تحریف شده و کتاب تلمود دست نوشته خودشان است. ببینید از چه راهی می‌خواهد به کجا برسد! آنوقت میبینید بنی‌امیه هم ربا و همه شیوه‌های آن را احیا کردند.

 

نژادپرستی

یکی دیگر از پروتکل‌های صهیون این است که به غیریهودی قرض ندهید مگر آنکه نزول بگیرید. در غیر این صورت قرض دادن به غیریهودی جایز نیست و ما مأموریم به آنها ضرر بزنیم. اصلاً برای خودشان دستورالعمل دارند که باید به غیریهود ضرر و ضربه بزنند. تنها و تنها نژاد خودشان برایشان مهم است. نژادپرستی در بنی‌امیه هم همین­طور بود. یکی از کارهایی که معاویه کرد این بود که ملیت عربی و تعصب عربی را به شدت احیا کرد تا آنجایی که قانون بنی‌امیه این بود که در جایی عرب هست، غیرعرب حق ندارد امام جماعت بایستد. اگر جایی عرب هست، غیرعرب‌ها حق ندارند در صف اول جماعت بایستند. چیزهایی را که اسلام و پیغمبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) از بین بردند و ریشه‌کن کردند و اینها دوباره احیا کردند!

 

تبعیض

صهیونیستها می‌گویند: در شکایت‌ها حق را به یهودی بدهید ولو حق با غیریهودی باشد. در سیره بنی‌امیه هم این موارد موج می‌زند. حکومت و اموال را بین خودشان تقسیم می‌کردند. از خودشان طبقه مِهتر جامعه قرار می‌دادند. در حالی که اسلام این را قبول ندارد. معیار اسلام، تقوا و عدل است. اما معیار بنی‌امیه نژادپرستی و تبعیض به نفع خودشان است.

 

قیس بن‌سعد، شخصیتی کم‌نظیر

قیس بن‌سعد یکی از یاران امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) است که یک انسان مؤمن، مدیر، مدبر، شجاع، بابصیرت، پرانرژی، فوق­العاده با صلابت و با اعتماد به نفس می‌باشد؛ این شخصیت، جذابیت‌های خیلی زیادی دارد که اگر شما تاریخ را در مورد او مطالعه بفرمایید گاهی تصور می‌کنید که این شخصیت از شخصیتی مثل مالک اشتر هم برتر و بالاتر است. ما همه شخصیت‌های پیرامون ائمه(علیهم‌السلام) را دقیق مطالعه نکرده‌ایم، فقط بعضی از آنها به دلایلی برجسته شده‌اند.

حضرت اراده می‌کنند قیس بن‌سعد را به عنوان حاکم و فرماندار به مصر بفرستند. مصر جایی است که معاویه آنجا کار و برنامه‌ریزی کرده و دست دشمنان امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) بوده است. این شخص وقتی می‌خواهد به مصر برود به محضر حضرت می‌آید. امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) می‌خواهند که لشکر و سپاهی به او بدهند قبول نمی‌کند، می‌گوید: من خودم تنها می‌روم و کار را جمع می‌کنم. مصر سرزمینی پهناور است که مشکلات زیادی دارد؛ شهری است که به شهر دشمنان امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) تبدیل شده، آنجا کسانی کار کرده‌اند که با اهل‌بیت و امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) سر سازگاری نداشته‌اند. یک منطقه پهناور با جمعیت، با قدمت و با تمدن، یک نفری می‌خواهد به آنجا برود و حکومت کند.

او راه می‌افتد به آنجا می‌رود و کار را به دست می‌گیرد و مدیریت می‌کند. با مخالفین صحبت می‌کند وآنها را مجاب می‌کند. کار به جایی می‌رسد که حتی بعضی از کسانی که مخالف امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) بودند به دوست حضرت تبدیل می‌شوند و آنها که همراه معاویه بودند از معاویه برمی‌گردند. یک چنین قدرت و شخصیتی که بتواند به تنهایی یک سرزمین را اینطور احیا کند، کم‌نظیر است. جالب اینکه حضرت به او هیچ عهدنامه یا دستورالعملی هم نمی‌دهند، اینقدر به او و توانش اعتماد داشتند، به او می‌فرمایند: برو آنجا را سر و سامان بده! ولی بعد از او، حضرت برای محمد ابن‌ابی‌بکر و مالک، نامه می‌نویسند، اگر از این لحاظ به مسئله نگاه کنیم گاهی می‌بینید برتر از مالک هم هست.

 

تأثیر شایعه در جامعه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)

چنین شخصیتی وقتی می‌رود و آنجا مستقر می‌شود، معاویه نامه‌ای به او می­نویسد و می‌گوید: تو اگر طرف ما بیایی، پول زیادی به تو می‌دهیم و هر سرزمینی را غیر از مصر بخواهی، به تو می‌دهیم (چون مصر در طمع عمروعاص بود، او هم قول داده بود که من مصر را به تو می‌دهم). اما قیس قبول نکرد. یک نامه تندی در جواب به او می‌نویسد. معاویه دوباره نامه می‌نویسد، این دفعه تهدید می­کند که سپاهیان را می‌آورم، تو را قلع و قمع می­کنم. باز هم قیس کوتاه نیامد و محکم‌تر جواب معاویه را داد. معاویه دیگر ناامید می‌شود از اینکه بخواهد روی قیس تأثیری بگذارد. می‌بیند نمی‌تواند حریف یک شخصی بشود که خودش یک لشکر است، روش خود را عوض می‌کند و با امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) در این مسئله وارد جنگ نرم می‌شود. با قیس بن‌سعد وارد جنگ شناختی می‌شود؛ چه می‌کند؟ شایعه‌ای را در جامعه منتشر می‌کند که قیس به معاویه پیوسته و مصر را تحویل داده است. این شایعه را نفوذی‌ها و عوامل معاویه پخش می­کنند و در جامعه گسترش و پرورش می‌دهند. این شایعه پرتکرار می‌شود و همه از عوام و خواص می‌شنوند. اینقدر گفته می­شود که کم‌کم مردم باور می­کنند. شرایط بد می­شود. امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) یک جلسه فوری با حضور امام حسن و امام حسین(علیهماالسلام) و عبدالله بن‌جعفرطیار، همسر حضرت زینب(علیهاالسلام) می‌گیرند. در آن جلسه عبدالله بن‌جعفر بر این اصرار می‌کند که شما قیس را عزل کنید. گفتگو بالا می‌گیرد و امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) که می‌بینند این شایعه روی کسی مثل عبدالله بن‌جعفر هم اثر گذاشته و او هم باور کرده، قسم می‌خورند که قیس چنین آدمی نیست و خیانت نکرده است. عجیب است با این حال عبدالله بن‌جعفر قبول نمی‌کند! ببینید که یک شایعه چقدر می‌تواند اثر بگذارد! مخصوصاً بر روی جامعه‌ای که مردم آن جامعه از نظر شناختی به حد کمال و نصاب نرسیده باشند. اگر شناخت مردم از اهداف و آرمان‌هایشان، از راهی که در آن قرار گرفته‌اند، از متولیان و اولیا امور خود ضعیف باشد، شناخت‌های ایدئولوژیک، شناخت‌های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی آنها ضعیف باشد، دشمن به راحتی می‌تواند این جامعه را مسموم کند.

در این جامعه، امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) مگر شخصیت کمی‌ست؟! اینقدر این شایعه‌ها جدی شده که جلسه بدون نتیجه تمام می‌شود. یک ماه هم تا جلسه بعد فاصله می­افتد. طبیعتاً شایعه‌ها عمیق‌تر شده، در جلسه بعد باز عبدالله جعفر با قاطعیت بیشتر نظرش این است که قیس را بردارید. حالا عبدالله جعفر چه کسی است؟ یک آدمی که در جامعه عقبه اجتماعی دارد یعنی به اصطلاح حرف مردم را می‌زند، صحبت­های او بازتاب حرف کف جامعه است؛ کف جامعه دارد نشان می­دهد که قیس بن‌سعد دیگر مقبولیت اجتماعی ندارد. امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) چه کار کنند؟ حضرت دست به قلم می‌شوند و مجبور می‌شوند قیس را عزل کنند! پیشنهاد عبدالله جعفر این است که به جای قیس، محمد بن‌ابی‌بکر حاکم مصر شود. بعد حضرت به محمد حکم می­دهند و او می­رود و حکم عزل قیس هم به دستش می‌رسد.

در اینجا علامه مجلسی(رحمت‌الله‌علیه) جمله‌ای در مورد این واقعه دارند که برکناری قیس از مصر نتیجه فشار یاران امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) بر ایشان و درمانده شدن ایشان در این مسئله بوده نه اینکه نظر خود ایشان باشد. چیزی مانند ماجرای حکمیت و شاید این روشن‌تر و درست‌تر باشد.

 

چگونه مصر به تصرف معاویه درآمد؟ // بلایی که جنگ روانی و شناختی بر سرحکومت حق می­آورد!

حضرت نمی­خواستند چنین نخبه و سرمایه‌ای را عزل کنند. مگر چند تا از این آدم‌ها دارند؟! ولی شما ببینید معاویه یک شایعه انداخته، یک جنگ روانی در جامعه درست کرده که توانسته افکار عمومی جامعه را درگیر و همراه کند. نخبگان حکومت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) مثل عبدالله جعفر را فریب دهد، اینها و مردم جامعه علیه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) اهرم فشار شوند و حضرت مجبور شوند بهترین یارشان را عزل کنند. وقتی به قیس خبر رسید که حضرت او را عزل کرده‌اند خیلی ناراحت شد. می‌گویند: در کوفه محضر حضرت نرفت. مستقیم به مدینه رفت. مدت­ها هم از سر ناراحتی آنجا بود تا اینکه نزدیک جنگ صفین شد، حضرت نامه­ای برای او نوشتند و از او دلجویی کردند. قیس آمد و در جنگ هم با حضرت بود. ولی ببینید چنین آدم نخبه‌ای پای کار امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) که می‌رود به حضرت می‌گوید اصلاً نمی‌خواهد به من سپاه بدهید من یک­تنه می‌روم و مسئله را حل می­کنم. می‌رود و حل هم می‌کند. اما این شخص هم با اینکه آدم فرهیخته و مؤمنی است، در مقابل ترفند دشمن، جنگ شناختی و روانی دشمن و موضعی که امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) می‌گیرند، کم می‌آورد. بعد هم تا آخر پای کار امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) است ولی به او برمی‌خورد. چقدر برای امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) سخت است!

محمد بن‌ابی‌بکر را حضرت می‌فرستند؛ مدت کوتاهی آنجا حکومت می­کند، معاویه او را به شهادت می­رساند و جسد او را به طرز فجیعی نزد امام برمی‌گرداند. بعد از او امام حکم را به مالک می‌‌دهند. مالک هم هنوز به مصر نرسیده، ترور می­شود و مصر به دست معاویه می­افتد.

ببینید یک شایعه، یک جنگ روانی و شناختی چه کرد و چه بلایی سر امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و حکومتش آورد! مصر مهمترین سرزمینی بود که در اختیار حضرت بود. دوستان امام را به تردید انداخت و در مقابل ایشان قرار داد، افکار عمومی را به نفع معاویه مدیریت کرد و باعث شد که تزلزل ایجاد شود. شخصیتی مثل قیس هم به عنوان مهره کاری امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) از صحنه حذف شود. از آن طرف شخصیت­های بعدی هم به مقصد نرسند. پایه‌های فرمانداری و حکومت مصر متزلزل شود و معاویه مصر را بگیرد و از دست حضرت خارج کند. اگر اعتقاد عبدالله جعفر نسبت به امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و ولایت ایشان اعتقاد عمیق‌تری بود آیا هرگز حرف امام را زمین می‌گذاشت و حرف خودش را ترجیح می‌داد؟! چنین ضعف‌هایی وجود داشته است. متهم کردن یک شخصیتی مثل قیس که امتحان پس داده است چیز کمی نیست! ببینید چگونه شایعه می‌تواند قیس را از صحنه به در کند!

در همین حوادث اخیری که در کشور خودمان به وجود آمد، بین وعده صادق 2 و 3، چقدر در فضای مجازی شایعه شد. حتی برخی از متدینین و حزب‌اللهی‌ها علیه فرماندهان شهید حرف زدند. مدام میگفتند چرا نمی‌زنند؟ اینها کوتاه آمدهاند، کم آورده‌اند، و ... . وسط میدان جنگ تردید بیندازند، اعتماد عمومی را از فرماندهان تصمیم‌ساز و تصمیم‌گیر و عامل میدان سلب کنند، مردم دیگر اعتماد نکنند، ببینید چگونه در این جنگ شناختی بازی میخوریم! چند وقت بعد حضرت امام خامنه‌ای(حفظه‌الله) سخنرانی کردند و فرمودند: فرماندهان نظامی ما کارشان را درست انجام دادند. باید مراقب این ترفند دشمن بود.

 

نقطه آغاز تزلزل حکومت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)

اتفاق دیگری که افتاد این بود که ابهت و اقتدار حکومت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) زیر سؤال رفت. با این ضربه­ای که به حضرت زدند معلوم شد این شکاف داخلی و این اختلاف، قابل تحریک است. معلوم شد روی این مردم می­شود اثر گذاشت که امامِ خود را تحت فشار بگذارند. آنوقت این چه آسیب­هایی به حکومت حضرت زد! آغاز تزلزل تسلط حضرت و اقتدار ایشان بر سرزمین‌های تحت حکومت­شان از همین قصه مصر، شروع شده است. بعد معاویه توانست کاری کند که این سرزمین پهناوری که تحت سلطه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) بود را یکی­یکی از دست حضرت خارج کند. تا آخر حکومت حضرت و اواخر عمرشان که فقط کوفه برای حضرت می­ماند. مصر، ایران، آفریقا و هر جا که از قبل فتح شده بوده، همه اینها را معاویه با همین روش‌ها در حکومت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) می­گیرد. جنگ شناختی و روانی خیلی مهم است.

 

جمهوری اسلامی ابهت امریکا و اسراییل را از بین برد

کاری که امروز جمهوری اسلامی با آمریکا و اسرائیل کرد، این بود که ابهت و اقتدار آنها را در دنیا شکست. به چیز دیگر نباید نگاه کنیم، به این معنا که تعیین‌کننده نیست. تعیین‌کننده این است که آمریکا در چشم دنیا خرد شد. شبانه دو جا را زد صبح هم گفت آتش‌بس کنید. اسرائیل خرد شد. گنبد آهنین در دنیا تمسخر شد. مردم خودشان، به نتانیاهو بی‌اعتماد شدند. هر روز در خیابان‌های شهرهایشان درگیری بود. در اسرائیل مردم اعتراض داشتند. بعد از این چون اقتدار، ابهت و هیمنه شکسته شد، شما خواهید دید اعتراض‌های مردمی و عمومی علیه نتانیاهو و هیئت حاکمه اسرائیل سازماندهی خواهد شد و قدرتشان خیلی زود افول خواهد کرد. این مهم است. این آغاز فروپاشی آمریکاست. یعنی آغاز شمارش معکوس فروپاشی که از اول انقلاب اسلامی کلید خورده بود؛ فروپاشی آمریکا و اسرائیل شروع شده است.

این یک نمونه که اگر نخبگان و مردم حواسشان نباشد، شایعه درست می‌کنند؛ باید کسی بیاید اینها را جواب بدهد.

 

جهاد تبیین واجب فوری است

چرا امیرالمؤمنین(علیه‌ا‌لسلام) مغلوب شدند؟ چون کسی نبود تبیین کند و حقایق را برای مردم بگوید. امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) رسانه نداشتند، رسانه دست معاویه بود. واقعاً جهاد تبیین هم فقط مختص روحانیون نیست، وظیفه همه هست. آقا فرمودند: هر کس یک شعاع پیرامونی دارد که روی آن می‌تواند اثر بگذارد برای ده نفر مثلاً برای خانواده‌اش موظف است جهاد تبیین کند. یک واجب فوری است.

 

جنگ شناختی معاویه علیه امام حسن(علیه‌السلام)

ماجرای جنگ و صلح امام مجتبی(علیه‌السلام) به این صورت بود که امام یک سپاه چهل هزار نفره آماده کردند تا به مصاف معاویه بروند، سپاه حضرت در یک جا متمرکز شد. معاویه یک دفعه شایعه کرد که من سپاهم را دو شقه کردم یک سپاهم را فرستادم به سمت مدائن، یکی هم به سمت شهر انبار. این خبر در سپاه اسلام پیچید. وقت نبود باید سریع تصمیم‌گیری می‌کردند. سپاه را دو دسته می‌کنند یک بخشی از سپاه که 28 هزار نفر با فرماندهی امام در مدائن بودند، بقیه هم به سمت شهر انبار می‌روند. معاویه دروغ گفته بود. برای اینکه سپاه امام را دو شقه کند و قدرت سپاه امام را تضعیف کند. 28 هزار نفر در مدائن هستند، حضرت دو سپاه چهار هزار نفره به سمت انبار فرستادند. معاویه هر دو سپاه را خرید، هشت هزار نفر از صحنه خارج شدند. باز امام مجتبی(علیهالسلام) عبیدالله بن‌عباس را فرمانده دوازده هزار نفر کردند. قیس بن‌سعد را هم معاون او گذاشتند که در منطقه انبار و برای جنگ آماده باشد. معاویه نامه برای عبیدالله بن‌عباس نوشت که بیا طرف من، حکومت هر جا را بخواهی به تو می‌دهم. امیر سپاه خودم می‌شوی. یک میلیون درهم نقداً به تو می‌دهم. البته می‌گویند دفعه اول ایشان جواب رد داد، دفعه دوم که معاویه نامه نوشت نصف مبلغ (نیم میلیون درهم) را به او دادند. جالب است که دو تا از پسرهای عبیدالله به دست معاویه کشته شدند، یعنی خودش صاحب دم است. معاویه به او می‌گوید طرف من بیا، کار حسن بن‌علی(علیه‌السلام) تمام است، او هم به من نامه داده گفته که صلح می‌کند. تو هم خودت را خراب نکن، عزت و آبروی خودت را حفظ کن و سمت من بیا. من منصب و حقوق خوبی هم به تو می‌دهم. شبانه هشت هزار نفر از دوازده هزار نفر را برداشت و به اردوگاه معاویه ملحق شد. معاویه تطمیع و تهدید می‌کرد. بسیاری را با این سیاست از سپاه امام دور کرد.

ببینید یاران حضرت چقدر سست عنصر و دنیاپرست بودند! تحلیل سیاسی نداشتند. حضرت در مدائن است. در انبار هم این اتفاقات دارد می‌افتد. معاویه به سران قبایل کوفه نامه نوشت، شایعات و حرف‌های دروغ گفت و گفت که حسن بن‌علی(علیه‌السلام) را به من تحویل بدهید، اکثر این رؤسای قبائل نامه نوشتند، به او گفتند ما حسن بن‌علی(علیه‌السلام) را تحویل می‌دهیم. بعضی گفتند ما سرش را به تو می‌دهیم. این وضعیت حکومت مرکزی در کوفه بود. خود حضرت در مدائن با آن 28 هزار نفر ماندند، خبر رسید که عبیدالله بن‌عباس سمت معاویه رفته است. این شایعه را هم پخش کردند که امام حسن(علیه‌السلام) خصوصی نامه‌نگاری کردند و قرار است صلح کنند. بعد حضرت می‌آمدند می‌گفتند من هیچ صلح و سازشی نکردم. خود حضرت می‌گفتند ولی اینها قبول نمی‌کردند. شرایط وقتی مبهم می‌شود، اینطور می‌شود. این شایعه صلح و آن حرفی که عبیدالله رفته، اردوگاه امام را به هم ریخت. در سپاه امام خوارج و نفوذی‌ها بودند، انسان‌های سست عنصر و سست ایمان هم بودند. اوضاع به هم ریخت. به خیمه امام وارد شدند و سجاده از زیر پای امام کشیدند. یک ضربه شمشیر هم به پای حضرت زدند. حضرت را مجروح کردند. حالا انبار از دست رفته، کوفه هم از دست رفته و به اصطلاح سقوط کرده است. سپاه 28هزار نفری مدائن هم متواری شدند. شرایط طوری شد که حضرت حتی نمی‌توانستند به کوفه برگردند، امنیت جانی نداشتند. اندک مؤمنانی هم که بودند، در معرض قتل‌عام بودند.

حضرت تدبیر کردند و صلح را پذیرفتند که مفاد صلح را اگر ببینید می‌دانید حضرت این صلح‌نامه را به نفع بنی‌هاشم و مؤمنین و امت اسلام نوشتند، به طوری که معاویه مجبور باشد به آن عمل کند که آن هم نیاز به آرامش صلح داشت. بعد هم معاویه مثل ترامپ این صلح‌نامه را پاره کرد؛ روی منبر مسجد کوفه نشست و پاره کرد یا گذاشت زیر پایش. بنابراین خیلی باید مراقب شایعات بود.

 

جایگاه ولایت فقیه

اعتقاد ما به رهبری مثل اعتقاد ما به رئیس‌جمهور نیست. رهبرمان نائب امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) است. حضرت خودشان، شیعیان را به نواب ارجاع دادند. وقتی در عصر غیبت، امام کسی را مشخص می‌کنند، برای این است که امورات شیعه را اداره کند، حال اگر او نتواند امورات شیعه را اداره کند و سقوط کند، این نقض غرض است. امام که کار خطا نمی‌کنند، حتماً مراقبت و محافظت می‌کنند. از او و از افکارش، از راهی که در آن قدم برمی‌دارد.

اعتقاد ما به ولی‌فقیه که مثل اعتقاد ما به یک امام جماعت مسجد نیست، کسی شایعه کند که بچه‌هایش در فلان جا اینطوری هستند، شما باور کنید. شما قانون اساسی را بخوانید، در مورد ولی‌فقیه ببینید چقدر سخت گرفته است. نه از نظر قانونی، نه از نظر شرعی و نه از نظر فقهی امکان چنین مسئله‌ای بسیار کم است.

امت اسلام را به دست شخصیتی می‌دهیم که جای امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) نشسته است. احتمالات و فروعات اینکه ممکن است ولی‌فقیه از ولایت ساقط شود هم در قانون دیده شده است. ولی به این سادگی نیست که هر کسی تشخیص بدهد و حرف بزند. نگاه ما به ولی‌فقیه باید درست شود. اگر مستحکم نشود در فتنه‌هایی که در آینده پیش میآید، دچار سردرگمی خواهیم شد. امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) آنجا که مردم معرفت به ایشان نداشتند، سقوط کردند. رهبر ما که شاگرد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) هستند. باید اعتقادمان را مستحکم کنیم. این مردک نتانیاهو می‌گوید: رهبر ایران دیکتاتور است، او می‌خواهد ما را نابود کند، ما از خودمان دفاع می‌کنیم و...!! شعار «زن، زندگی، آزادی»، سر می‌دهد بعد یک عده هم خیال می‌کنند راست می‌گوید. رهبری گفتند 25 سال آینده را نمی‌بیند؛ معلوم است بمب می‌زند!

 

تحلیل درست

اسرائیل دنیا را قبضه کرده و همه مسلمان‌ها را نابود می‌کند. الآن ما زدیم یا او زد؟ این چه حرفی است ترامپ بگوید که در ایران برق و آب قطع می‌شود! وضعیت مردم ایران خوب نیست. مردک تو 50 میلیون نفر در کشورت زیر خط فقر دارند می‌میرند، الآن فکر آب و نان ما هستی؟! در جلسات خانوادگی، در مغازه، در تاکسی و اتوبوس و... هر جا حرف‌های نادرست شنیدید، حرف بزنید. ما در اوج قدرت هستیم. یک زمانی صدام، و زمانی دیگر داعش را فرستادند تا با ما بجنگند، اما حالا خودشان آمده‌اند. یعنی ما قوی شده‌ایم و آنها ضعیف شده‌اند.

 

سیاست بنی‌امیه

سیاستهای بنی‌امیه امروز در دنیا در حال اجرا شدن است. صهیونیست‌ها همین سیاستها را پیاده می‌کنند. یهود امت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) (بنی امیه) و یهود بنی‌اسرائیل (صهیونیست‌ها)، دست به دست هم داده‌اند و این خط را دنبال می‌کنند. جنگ‌های شناختی و روانی که امروز وجود دارد، آن روز هم بوده است. امروز اگر امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه)، رهبر و خدمتگزاران را نشناسیم؛ اگر به کسانی که جانشان را کف دست گذاشتند و برای ما می‌جنگند بی‌اعتماد شویم و حرف دشمن را تکرار کنیم، معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار این مملکت خواهد بود.

 

روحیه دهه شصت به کشور برگشت

الحمدلله دشمنان ما احمق هستند، کاری کردند که یک دفعه روحیه دهه 60 به کشور برگشت. دختر و پسرهایی که هیچ نسبتی با انقلاب و مقام معظم رهبری(حفظه‌‌الله) نداشتند و بعضی از آنها حتی به مقام معظم رهبری(حفظه‌الله) توهین می‌کردند، امروز در مقابل دوربین رسماً می‌گویند که ما نظرمان نسبت به انقلاب، رهبری و سپاه عوض شده است. سال‌ها علیه نظام و انقلاب برای دختران و پسران ما حرف‌ها زدند، حالا با دست خودشان همه را به نفع جمهوری اسلامی خراب کردند. برای نابودی اسرائیل و آمریکا فرصت مناسبی است. ما یک دفعه دیدیم که بعضی جوانان که به ظاهرشان نمی‌خورد، به میدان آمدند و عکس مقام معظم رهبری(حفظه‌الله) را دست گرفتند و گفتند ما جانمان را برای رهبر و کشورمان می‌دهیم. حق و باطل را فهمیده و به میدان آمده است. محرم امام حسین(علیه‌السلام) کار خود را می‌کند. خودشان گفتند این اتفاقی که افتاد 20 سال پروژه نابودی ایران را عقب انداخت؛ اما در واقع 20 سال پروژه نابودی شما را جلو انداخت. محرم ان‌شاءالله سرعت می‌دهد. این روضه‌ها و گریه‌ها پشت این قضیه است. چه جوان‌هایی دارند تربیت می‌شوند و به میدان می‌آیند.

 

در کلاس روضه // خاطره شهید مهدی از مؤسسه احیا در لبنان

در لبنان برای بازدید از مؤسسه احیا رفتیم. این مؤسسه در واقع همان روایت فتح شهدای حزب‌الله لبنان بود. خانواده‌های شهدا آنجا کار می‌کردند. خاطراتی شنیدیم که خیلی شنیدنی و خوب بود. این چند ساعتی که ما آنجا بودیم واقعاً ما را به عالم دیگری برد و ما را احیا کرد. یکی از ماجراها این بود: شهیدی به نام شهید مهدی، یک نوجوان شانزده، هفده ساله بود. می‌گفتند: می‌خواسته برای رزم برود ولی فرمانده اجازه نمی‌دهد؛ چون سن او کم بوده است. اصرار می‌کند که من هم باید بیایم. فرمانده می‌گوید: نمی‌شود اصرار نکن! در آخر شهید مهدی می‌گوید: به یک شرط قبول می‌کنم که نیایم. فرمانده می‌گوید: چه شرطی؟ ما درست می‌کنیم. می‌گوید: شرط این است که روضه حضرت قاسم(علیه‌السلام) را از کربلا حذف کنید؛ بگویید قاسم در کربلا نبوده است. چرا نباید بیایم وقتی کربلا قاسم بن‌الحسن(علیه‌السلام) را داشته که سن او از من هم کمتر بوده است؟! چه کسی این حرف‌ها را به اینها یاد می‌دهد؟ دقیقاً همین حرف را شهید مرحمت بالازاده در جنگ خودمان می‌گوید. او را به جنگ نمی‌بردند. به تهران، نهاد ریاست جمهوری می‌رود. مقام معظم رهبری(حفظ‌الله) را می‌بیند و می‌گوید می‌خواهم به جنگ بروم. ایشان می‌گویند برو درس بخوان شما الآن باید درس بخوانید. اصرار، اصرار و اصرار. شرط دارم اگر قبول می‌کنید من نمی‌روم. مقام معظم رهبری(حفظه‌الله) می‌گویند: بگو. می‌گوید: به همه روضه‌خوان‌ها بگویید دیگر روضه قاسم بن‌الحسن(علیه‌السلام) را نخوانند، آن وقت من هم نمی‌روم. آقا می‌بینند این بزرگ شده است دستش را می‌گیرند و می‌گویند او را هم بفرستید. آدم اینها را در روضه‌ها می‌فهمد. در کدام کلاس دانشگاه و کلاس درس این چیزها را می‌فهمید؟ در کلاس روضه هیئت این چیزها را می‌فهمید. مقام معظم رهبری(حفظه‌الله) گفتند و فرمانده کوتاه آمد و مرحمت بالازاده به جبهه رفت.

آقا مهدی شهید شد. یکی از رفیقانش می‌گوید: دلم گرفته بود و مدام با او حرف می‌زدم و دعوا می‌کردم. چرا گذاشتی رفتی و ما اینجا ماندیم و سری هم به ما نمی‌زنی و هیچ نشانه‌ای! مگر نمی‌گویند شما زنده‌اید؟ همینطوری عصبانی با او حرف می‌زدم، رفتم داخل مغازه و چیزی خریدم. مقداری پول به من پس داد. میان این پول‌ها هزار لیری بود که نگاه می‌کردم یک دفعه خشکم زد. روی این هزار لیره یک تاریخ زده با یک امضا نگاه کردم دیدم امضای مهدی هست. تاریخ دقیقاً تاریخ شهادت مهدی هست. شهدا زنده هستند «بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ»[2]. ما مرده‌ایم.

آن دست خط چقدر دل این رفیقش را آرام کرد. بی‌قرار بود. تا دید که امضای این شهید افتاده و ظاهراً شهید شنیده است. دلش آرام شد. شهدا ما را می‌بینند. کارهای ما را راه می‌اندازند.

 

روضه حضرت قاسم ابن الحسن(علیه‌السلام)

قاسم ابن الحسن(علیه‌السلام)به اباعبدالله(علیه‌السلام) اصرار می‌کرد که من هم به میدان بروم؟ آقا اجازه نمی‌دادند. گفت اگر من یک امضا و دست خط نشانتان بدهم اجازه می‌دهید؟ دوید رفت داخل خیمه، پدرش یک کاغذی داده بود گفته بود یک روزی که از همه جا بریدی و کم آوردی و همه غم‌های عالم روی دلت نشست، آن موقع این را باز کن. باز کرد دید نوشته که روز عاشورا عمویت را تنها نگذار. دوید این دست خط را محضر ابی‌عبدالله(علیه‌السلام) آورد و دست امام حسین(علیه‌السلام) داد. چند سال پیش برادرش از دنیا رفته است. این دست خط را دید منقلب شد. امام حسین(علیه‌السلام) گفت: قربان کرمت بروم برادر جان که برایم سرباز فرستادید. روی چشمانشان گذاشتند و آنقدرگریه کردند، این دست خط را می‌بوسیدند و گریه می‌کردند. آقا آغوششان را باز کردند و قاسم خودش را در آغوش عمو انداخت. این دو در بغل همدیگر طولانی گریه کردند تا بیهوش شدند. دوباره به هوش آمدند، دوباره همدیگر را بغل گرفتند، دوباره گریه، تا بیهوش شدند. دو بار این اتفاق افتاد. تا اینکه بالاخره عمو اجازه داد.

قاسم خوشحال در پوست خودش نمی‌گنجید. عمو جان من بروم آماده شوم. طرف خیمه رفت. مادرش آماده‌تر از خودش لباس رزم را به او پوشانید و چه لباس رزمی! کلاه‌خود سرش گذاشتند، اندازه سرش نبود. او سیزده ساله است، نه کلاه‌خود اندازه‌اش بود، نه زره، نه چکمه. لباس عربی بلند پوشید، عمامه پدرش امام حسن(علیه‌السلام) را روی سرش بست، ابی‌عبدالله(علیه‌السلام) او را تحت الحنک کرد، صورتش را بست، شمشیر بست و راه می‌رود. شمشیر روی زمین کشیده می‌شود. با این هیبت آمد سوار اسب شد، پایش به رکاب نمی‌رسید.

لحظه جان کندن قاسم بن‌الحسن(علیه‌السلام) جان امام حسین(علیه‌السلام) را به لبش رساند، نشست کنار این نوجوان، فرمود: بر من سخت است به خدا قسم که تو دست و پا بزنی و جان بدهی و من نتوانم برای تو کاری کنم...


[1]. نهج­البلاغه، خطبه 200.

[2]. سوره آل‌عمران، آیه 169.