چقَدَر بزرگیات به چشم میآید این شبها!
چقَدَر بزرگیات به چشم میآید این شبها!
دلم برای دنگ دنگ ساعت بالا بلندت تنگ شده بود که قلب بچگیام را میلرزاند با صدای پر ابهتش.
دلم دوباره اذان آن مؤذن پیرت را میخواست، چه صدای دلنشینی داشت دم دمیهای صبح در خواب پشت بامهای تابستان!
دلم بوی نَم خشتهایت را میخواست در هوای بارانی
دلم برای بزرگیات تنگ شده بود.
میخواستم دوباره تو را شلوغ ببینم پر از مردمان مؤمن و اصیل، چیزی شبیه مراسم ظهر اربعینت، چیزی شبیه شبهای قدری که وزیریها داشتند.
مدتی بود اما کاشیهای لاجوردیات کمی کدر شده بود از غبار اینهمه آمد و رفت بدون یاد خدا!
با وجود همه جهانی شدنهایت آدم دلش میسوخت.
داشت میرفت که راسته مسجد جامع هم بشود جایی برای غفلت دینگریزها! همانهایی که دلشان پاک است اما نَم پس نمیدهد یا بشود جای جولان خشکه مقدسهای بیبصیرت و بیولایت...
داشت میرفت تاریخیترین مسجد کشور با این همه صفا و عظمت و زیبایی بشود فقط پشت زمینه عکسهای یادگاری که خدا را نشان نمیداد.
داشت میرفت مسجد جامع ما بشود...
که شهرالله آمد با خَدَم و حَشَم
برایمان پارچه زدند: بفرمایید مهمانی خدا...
سی شبِ خدا، بعد افطار سر و کلهشان پیدا میشد. میآوردند و میبردند... فرش پهن میکردند و چای دم میگذاشتند. دم در با احترام میایستادند که جفت کنند آمدنها را.
برایت سفره میانداختند از هر آنچه که هوس کنی در مهمانی خدا،
میگفتند: قرآن میخواهی؟! جزء به جزء بردار... مناجات سنتی میخواهی؟! هست، معنویت و اخلاق را هم از پای منبر بردار...
نمک سفرهات را مثل همیشه مهمان حسینی... در این شبهایی که بیشتر از همیشه یاد لب عطشانش نباشی، کمتر نیستی!
خوب که آمادهشدی بنشین پای ابوحمزه، ببین چه میگوید در میان یاربهایش...
خلاصه که مهمانی بود، عجب مهمانی! همه هم میآمدند... از پیرمردها و پیرزنهای محله تا جوانهایی که آمده بودند به تماشا و نمکگیر چای روضه شدند و هر شب آمدند و هر شب...
مهمانی باعظمتی شد. نیمه ماه، با عظمتتر! آنقدر که ماه را آوردیم میان این حوض تا شاهد شادیمان باشد در میلاد کریم بن کریم...
چقدر عظمت این مهمانی به این خانه میآید!
و تو ای کبیر من! چقدَر بزرگیات به چشم میآید این شبها!
باز شدهای همان مسجد جامع کبیر خودمان
سایه گنبد باوقار و شبستانهای با عظمتت بر سر نمازخوانها مستدام...
و بر سر هرکس تو را بزرگ بداند و حرمتت را نگه دارد.