راه‌های رسیدن به حقیقت عبودیت و بندگی

راه‌های رسیدن به حقیقت عبودیت و بندگی


راه‌های رسیدن به حقیقت عبودیت و بندگی

 

حجت‌الاسلام مهدوی‌نژاد: مؤمن کارهایش را درست بر اساس تقوا انجام می‌دهد و بعد به خدا واگذار می‌کند // مردم به این دلیل گرفتارند که اوامر و نواهی الهی را رعایت نمی‌کنند وگرنه دنیایشان هم خوب می‌شد// اینکه ما  نمی‌توانیم‌ از تعلقات دل بکَنیم، به دلیل احساس مالکیت است. بخشش انسان‌های بخشنده به خاطراین است که احساس مالکیت نمی‌کنند// وقتی بنده تمام وجودش به اوامر و نواهی الهی مشغول شود و دغدغه‌اش انجام اوامر و ترک نواهی الهی شود، دیگر به سمت بحث‌های بیهوده با مردم یا فخرفروشی‌ها کشیده نمی‌شود.

 

شناسنامه:

عنوان: دورهمی شب‌های شهر خدا

موضوع: ایمان سازنده/ نگاهی بر نقش ایمان توحیدی در زیرساخت‌های انسانی ‌تمدن‌ساز (فرد، خانواده، جامعه)

تاریخ: 26 فروردین ۱۴۰۱ / سیزدهمین شب رمضان ۱۴۴۳

مکان: مسجد جامع کبیر یزد

 

ویژگی‌های حقیقت بندگی

ایمانِ انسان مؤمن، باید بتواند رابطه‌اش را با خدا اصلاح کند. رابطه درست انسان با خدا، رابطه عبد و مولاست و انسان باید به حقیقت عبودیت برسد تا به عنوان یک فرد مؤمن به جایگاه بندگی خدا دست پیدا کند. امام صادق(علیه‌السلام) در حدیث شریف عنوان بصری ویژگی‌های فوق‌العاده‌ای را در مورد حقیقت بندگی ذکر فرمودند، که به آنها اشاره می‌کنیم:

عبد کیست؟ چه‌کسی به مقام عبودیت می‌رسد؟ کسی که: 1- خودش را مالک چیزی نداند؛ حس مالکیت نداشته باشد. هر نعمتی که خدا به او داده را امانت خدا بداند و نسبت به همه دارایی‌اش آن‌طور که خدا دستور داده عمل کند، در هر موضعی که خدا امر یا نهی کرده است.

2- مصلحت‌اندیشی و تدبیر امور برای خودش نکند؛ البته انسان باید برنامه‌ریزی کند، فکر کند، آینده‌نگری کند، ولی بر بستر تقوای الهی آینده‌نگری و برنامه‌ریزی را انجام بدهد، نه بر بستر منفعت‌طلبی‌های نفسانی و یک‌طرفه به عالم نگاه کردن و فقط محاسبات مادی کردن. بلکه بر بستر ایمان و تقوا برای همه امور و شئون زندگی‌اش برنامه‌ریزی کند. تا آنجا که وقتی می‌خواهد از جایش بلند شود یا بنشیند، بگوید: «ِبحَولِ اللَّه وَ قُوَّتِهِ اَقُومُ وَ اَقْعُد»، یعنی تا آنجا که در بلند شدن و نشستنش یعنی در حرکات و سکناتش هم کم‌کم این تدبیر و اراده الهی جاری شود. این کم‌کم و آرام‌آرام با مراقبت به دست می‌آید. اسان اگر مواظب خود‌ش باشد، کم‌کم به جایی می‌رسد که مثلاً وقتی اتفاقی می‌افتد، بقیه از سر بی‌منطقی و احساسات واکنش‌هایی نشان می‌دهند، ولی رفتارهای او خیلی متین و منطقی است.

 

دو مسئله مهم در تدبیر امور

دو مسئله مهم در تدبیر امور وجود دارد: اول اینکه تدبیر و مصلحت‌سنجی‌هایی که انسان می‌کند، بر اساس تقوا و نگاه توحیدی‌اش باشد. امر و نهی خدا را در آن ببیند. دوم اینکه بعد از این مرحله که بر اساس تدبیر الهی کارهایش را تدبیر کرد و امر و نهی خدا را مراقبت و مراعات کرد، نتیجه را به خدا واگذار کند. مؤمن کارهایش را درست بر اساس تقوا انجام می‌دهد و بعد به خدا واگذار می‌کند، می‌گوید: «وَأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ»[1]، من کارم را به خدا واگذار کردم، خدایا، به امید تو و بعد هر نتیجه‌ای که کار داد، راضی به رضای خدا‌ست. راضی به رضای خدا بودن، مهم است.

مغازه‌دار می‌رود، کرکره مغازه بالا می‌دهد «بسم الله» می‌گوید. مغازه‌دارهای قدیمی، مقید بودند اول صبح وقتی درِ مغازه می‌روند، یک صفحه قرآن بخوانند، کارشان را با یاد خدا آغاز کنند، چون خدا می‌فرماید: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا»[2]؛ هر کس از یاد من اعراض کند معیشتش سخت می‌شود. با یاد خدا شروع می‌کردند.

 بعد مواظب حلال و حرام کار و کاسبی‌اش هم هست که کلاه سر مردم نگذارد، غش در معامله و گران‌فروشی نکند، هر آنچه که خدا نهی کرده، در کاسبی‌اش مراعات می‌کند. نمازش هم اول ‌وقت می‌خواند؛ صدای اذان که بلند می‌شود، مغازه را می‌بندد و برای نماز می‌رود و برمی‌گردد. مؤمنانه رفتار می‌کند، توکلش به خداست. اگر آن‌روز، روز پرسودی برایش بود، می‌گوید: «الحمدلله رب العالمین»، خدایا، شکرت! اگر هم سود نداشت، باز هم راضی است. حتی اگر ضرر کرد، باز هم راضی است. نه اینکه به ضررش راضی است، ولی شاکی نیست، می‌گوید: من که خلاف شرع مرتکب نشدم، من آن کاری که باید برای خدا می‌کردم، انجام دادم، کاسبی‌ام هم کاسبی حلالی بود، حالا امروز ضرر کردم، مگر خدا نمی‌تواند برای من جبران کند؟! مگر خدا نمی‌بیند؟! این‌طور مؤمنانه به مسائل نگاه می‌کند.

 

تلاش انسان و حکمت خدا

اگر ایمان به خدا داشته باشید، معتقدید که کارتان را کرده‌اید، بندگی‌تان را کرده‌اید، خدا هم خدایی‌اش را می‌کند. شما بندگی‌تان را بکنید، خدا هم خدایی‌اش را می‌کند. مؤمن باید کسب و کار داشته باشد، منتها خدا قانون گذاشته، آن را درست انجام دهید، روزی‌تان با خدا. گاهی فرد می‌گوید: خدایا! من درست انجام دادم، ولی تو روزی ندادی! تو قراراست بنده خدا باشی یا خدا بنده تو؟! خدا شما را امتحان‌ می‌کند، روزیتان دست اوست، الآن نمی‌خواهد به دلیلی به شما بدهد، خدا حکیم است. حتماً بر اساس دلیلی، این نعمت نباید به شما برسد.

 

آرامش در گرو اطمینان به خدا

ما به دنیا آمده‌ایم تا با همین مدل زندگی‌ کردن و بندگی کردن، تربیت شده و بنده خدا شویم. اگر بفهمیم اتفاقاتی که در زندگی‌مان می‌افتد، بر اساس تدبیر امور الهی است، این‌قدر ناسازگاری و ناشکری نمی‌کنیم. آرام و راضی به رضای الهی و نتیجه هستیم. البته این مقام، مقام مهمی است. مثلاً کشاورزی زحمت کشیده، بیل زده، زمین را شخم زده، بذر کاشته، حالا باران نیامده یا سرما زده، دار و ندار او از دست رفته! سخت است ما بگوییم، حالا به اموالت آفت زده، اموالت از دست رفته، آرام باش! کسی در چنین شرایطی آرام است که به خدا مطمئن است، می‌گوید: روزی من، دست خداست. کسی که به خدا اطمینان کند، خدا هم برایش خوب خدایی می‌کند. ما تا به آن‌ قله بندگی، اطمینان کامل به خدا نرسیم، کارمان راه نمی‌افتد. مدام در پیچ و خم زندگی ضربه می‌خوریم، بالا می‌رویم، پایین می‌آییم، اذیت می‌شویم که بفهمیم باید به خدا اعتماد کنیم(اعتماد کامل)؛ آن‌وقت کارها راه می‌افتد. ما معمولاً جلوی پایمان را می‌بینیم. ما یک سری چیزها را سود، زرنگی، خوشبختی و منفعت می‌بینیم، اما اگر خدا گفت ضرر است، این را انجام نده، آنجا اگر بر طبق تدبیر الهی عمل کردیم، بنده خدا و مؤمنیم.

یکی از اصحاب خدمت امام صادق(علیه‌السلام) آمد و گفت: یابن رسول‌الله! می‌خواهم برای تجارت به سفر بروم. نظر شما چیست؟ استخاره‌ای بفرمایید. حضرت فرمودند: خوب نیست، نرو. ولی او رفت و برگشت. خدمت امام آمد و گفت: یابن رسول‌الله! خیلی سفر خوبی بود، اتفاقاً خیلی سود کردم، چرا شما گفتید خوب نیست، نرو؟ حضرت فرمودند: فلان روز، نماز صبحت قضا شد، یادت هست؟! پس ضرر کردی.

 ما بر اساس تدابیر الهی عمل نمی‌کنیم بر اساس مصلحت‌ها و تدابیر مادی فقط عمل می‌کنیم. می‌خواهیم خودمان خدایی کنیم، آن‌وقت اوضاع سر و سامان پیدا نمی‌کند.

 

سومین شرط حقیقت عبودیت و بندگی/ چرا گرفتاریم؟

3- مؤمن باید مشغله‌اش انجام اوامر الهی و ترک نواهی باشد: «وَ جُملَةُ ‌اشتِغالِه فی ما أمَرَهُ الله تَعالَی بِه وَ نَهاه عنه»[3]، تمام وجود و مشغله‌اش صرف انجام اوامر و ترک نواهی خدا باشد. ایمان ما باید کم‌کم ما را به جایی برساند که مشغولیت ما، اوامر و نواهی الهی شود. این هنوز برای خیلی از ماها سخت است؛ نمی‌توانیم صبح تا شب مواظب باشیم که اوامر و نواهی الهی رعایت کنیم. اتفاقاً مردم به این دلیل گرفتارند که اوامر و نواهی الهی را رعایت نمی‌کنند وگرنه دنیایشان هم خوب می‌شد. خدا در قرآن وعده داده ‌است؛ اگر ما بنده خوبی برای خدا می‌شدیم، خدا معیشت ما را اصلاح می‌کرد. اینها را در برنامه زندگی‌مان دقت کنیم.

صبح که می‌خواهد از خانه بیرون بیاید تدبیر امورش بر اساس اوامر و نواهی الهی است، شب هنگام خواب حواسش به نماز صبحش هست، یعنی تدبیر می‌کند برای نماز صبح بیدار شود نه اینکه سرش در گوشی باشد و خوابش ببرد و حواسش به نماز صبحش نباشد، طلوع آفتاب بیدار ‌شود! اوامر و نواهی الهی مشغله مؤمن است. در  رابطه‌اش با همسر و فرزندش دقت می‌کند. وقتی می‌خواهد بیرون بیاید حواسش هست که چگونه بیرون بیاید، رضایت خدا در چیست؟ دغدغه‌ این را دارد که اگر صحنه‌ای پیش بیاید که عصبانی شود، ببیند رضایت خدا در چیست. اگر خدا راضی نیست، خشمش را کنترل می‌کند، چو مشغله‌اش امر و نهی الهی است. چنین کسی، زندگی آرامی خواهد داشت.

 

از همین الان شروع کن!

اگر بخواهیم به حقیقت بندگی برسیم، سومین شرط این است که مشغله‌ انسان مؤمن اوامر و نواهی الهی شود و این کار برنامه‌ریزی می‌خواهد، یک دفعه‌ نمی‌شود. برنامه‌ریزی ‌کنیم، روی کاغذ بنویسیم، به نمازمان اهمیت بدهیم، به حرف‌زدن‌هایمان دقت کنیم، احترام به والدین‌مان، معاشرتمان با مومنین، کسب و کارمان، خلف وعده نکنیم و... اینها را در روز مراقبت ‌کنیم. اگر در طول روز چند‌ مورد از دستمان در رفت، استغفار کرده و دوباره جبران کنیم، همین‌جور تا ماه بعد لیستی از مراقبت‌های معنوی می‌شود. ماه بعد کم‌کم، آرام‌آرام می‌بینیم که تبدیل به یک انسان مؤمن می‌شویم که خودبه‌خود مواظب همه‌چیز است و اوامر و نواهی الهی مشغله ‌اوست. آن‌وقت چه اتفاقی می‌افتد؟ می‌فرماید:

 

رابطه مستقیم احساس مالکیت و بخشش/ چرا نمی‌توانیم به راحتی ببخشیم؟

اولین شرط بندگی که بنده احساس مالکیت نکند. «فَاِذا لَم یَرَ العَبدُ لِنَفسِهِ فِیما ‌خَوَّلَهُ اللهُ تَعالَی مِلکاً هانَ عَلَیهِ‌ الاِنفاقُ»[4]. اگر انسان مؤمن روی خودش کار کند، خودش را مالک چیزی نمی‌داند، همه چیز را امانت می‌بیند. وقتی به این حال رسید، «هانَ عَلیهِ ‌الاِنفاقُ»؛ انفاق کردن بر او آسان می‌شود، مالش را می‌دهد، جانش را انفاق می‌کند، گاهی حتی اگر لازم شد آبرویش را برای دین بدهد، راحت می‌دهد.

در سال 88 مقام معظم رهبری(حفظه‌الله) در سخنرانی نماز جمعه، خطاب به آقا صاحب‌الزمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) عرض کردند: اندک آبرویی را هم که داریم، شما به ما داده‌اید... این حال، که تو بدانی این آبرو مال تو نیست، چیزهایی که به تو داده‌اند، در واقع مال خودت نیست و آنها ‌را به تو داده‌اند، این توانایی را به تو داده‌اند آن‌وقت راحت می‌گوید: من جسم ناقصی دارم، اینها را در کف دست گرفته‌ام در راه شما فدا خواهم کرد. چه زمانی این اتفاق می‌افتد؟ وقتی‌که انسان احساس مالکیت در مال، جان، آبرو و پست و مقام نداشته باشد.

امام حسین(علیه‌السلام) چگونه خانواده خود را فدا کردند؟ «هان‌َ عَلیه». وقتی حضرت علی اصغر(علیه‌السلام) روی دست حضرت بال‌بال زد، عرض کردند: «هان علیه ‌لانه و ‌‌‌‌‌‌به عین‌الله ‌تعالی»؛ آسان است این در چشم خداست. اینکه ما نمی‌توانیم‌ از تعلقات دل بکنیم، به دلیل احساس مالکیت است. بخشش انسان‌های بخشنده به خاطر این است که احساس مالکیت نمی‌کنند. اگر کسی احساس مالکیت کند، نمی‌تواند ببخشد. شهید عزیزی که خودش وضعیت معیشیتی خانوادگی خوبی ندارند شب در خیابان می‌رود می‌بیند یکی گوشه خیابان می‌لرزد یک کاپشن یا بلوزی داشته که درمی‌آورد و به آن فقیر می‌دهد تا از سرما به خودش نلرزد. بعد به خانه می‌آید مادرش به او می‌گوید که لباست کو؟ می‌گوید یکی در سرما می‌لرزید، به او دادم. چقدر راحت می‌بخشد! «هانَ عَلَیه» احساس مالکیت نمی‌کند، این حس را درون خودمان باید تقویت نماییم.

 

چنین ایمانم آرزوست!

«فَوَّضً العَبدُ تَدبیرَ نَفسِهِ عَلی مُدَبِّرِهِ هانَ عَلیهِ مَصائِبِ الدُّنیا»[5]. دومین مورد، این است که اگر بنده تدبیر امور خود را به مدبر عالم بسپارد، مصائب دنیا بر او آسان می‌شود. اینکه یک نفر مصیبت و ناراحتی می‌بیند، مثلاً وارد خانه می‌شود و می‌بیند همه مال و دارایی‌اش را برده‌اند، بر سر خودش می‌زند و می‌گوید بدبخت و بیچاره شدم، زندگیم از دستم رفت...، جزع و فزع می‌کند... چه خبر است؟ می‌گویند: اموالش را بردند! طبیعی است دیگر، بالاخره اموالش را بردند باید داد و بیداد کند! نه، اصلاً طبیعی نیست، آرام باش! مصائب بر انسان مؤمن که امورش را به خدا واگذار کرده، آسان است. خدا جبران می‌کند! خدا می‌فرماید که من جبارم، «جابرَ العَظمِ الکَسیر»[6]، خدا استخوان شکسته را جبران و مرده را زنده می‌کند؛ آیا نمی‌تواند تو را سر پا کند؟ این باورها سخت است. یک‌دفعه می‌بینی ماشینت را بردند، می‌گویی بسیار خب اشکال ندارد، به پلیس می‌گوییم ان‌شاءالله پیدا می‌شود، اگر مصلحت خدا باشد، پیدا می‌شود. حالا این پیدا نشد چه؟ پیدا نشد هیچ، امتحان خداست. به همین سادگی! «هانَ عَلیه»! کی بر آدم سهل می‌شود؟ وقتی خدا را بالای سر خودش، همه کاره خودش، مسلط بر خودش می‌بیند، چنین ایمان و باوری آرزوست. مؤمن وقار دارد، این کار‌ها جلوی خدا و ملائکة‌الله زشت است، مگر خدا نیست؟! عزم قوی می‌خواهد.

 

عمرت را صرف جدال با دیگران نکن!// نقشت را در دنیا درست بازی کن

سومین شرط در تحقق حقیقت عبودیت، «واِذا اشتَغَلَ ‌‌العَبدُ بِما‌ اَمَرَهُ اللهُ تَعالی و نَهاهُ لا یَتَفَرَّغُ مِنهُما». وقتی بنده تمام وجودش به اوامر و نواهی الهی مشغول شود و دغدغه‌اش انجام اوامر و ترک نواهی الهی شود، دیگر به سمت بحث‌های بیهوده با مردم یا فخرفروشی‌ها، مباهات کردن‌ها کشیده نمی‌شود. وقتی یک نفر حرفی زد دو ساعت با او بحث نمی‌کند که چرا آن حرف را زدی، منظورت چه بود؟! با انواع ادله هم می‌خواهد ثابت کند که طرف اشتباه کرده است. عمرت را صرف جدال با دیگران نکن. گاهی مباحث سیاسی، اخلاقی، مالی است و گاهی حرف‌های بیهوده. ساعت‌ها جرّ و بحث است و هیچ فایده‌ای ندارد. فقط می‌خواهد بگوید من مچت را خواباندم! آدم مؤمن برای این کار‌ها وقت ندارد، زمانی که حق است به اندازه‌ای که باید از حق دفاع کند، دفاع می‌کند که آن هم جزء اوامر الهی است. چیزی که باید امر به معروف و نهی از منکر شود(که آن هم محدوده دارد)، را انجام می‌دهد.

مسابقه فرمانده که در تلویزیون پخش می‌شد خیلی عالی بود گروه‌هایی با هم رقابت می‌کردند و در این عملیات باید تمام حواسشان را جمع می‌کردند که تمام کارهایی که باید انجام دهند را به درستی انجام دهند. می‌دانستند رقبایی هستند که آنها هم انجام می‌دهند، آنها باید پیروز شوند و به نقطه موفقیت برسند، تمام تمرکزشان بر روی انجام درست دستورالعمل‌های فرمانده بود. چیزی که دائما در نظرشان است این است که فرمانده و اتاق فرماندهی دقیق رصد می‌کند و در آخر نمره می‌دهد و در تمام لحظات این مسابقه جرّ و بحثی نیست. انسان در زندگی اینگونه است. فرمانده عالم خدا است و آدم مؤمن تمام مشغولیتش این است نقشی که در این دنیا به او داده‌اند را به درستی و کامل بازی کند. یک جا باید دست دیگران را هم بگیرد، یک جا باید جلوی بعضی چیز‌ها را بگیرد که آن هم جزء مسابقه است. همه اینها طبق برنامه است. نقشتان را قشنگ ایفا کنید و حواستان به خودتان باشد، اگر اوامر و نوا‌هی را به درستی انجام دهید، همه شئونات بندگی را انجام داده‌اید.

 

سه ویژگی طلایی بنده

بعد می‌فرمایند: «فَإِذَا أَکْرَمَ اللهُ الْعَبْدَ بِهَذِهِ الثَّلَاثِ هَانَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ إِبْلِیسُ وَ الْخَلْقُ»[7]؛ وقتی خدا بنده‌ای را به این سه ویژگی گرامی بدارد، دنیا و ابلیس و خلق در پیشش کوچک می‌شود؛ در حقیقت اندازه خودش را پیدا می‌کند، چون کوچک است. ولی ما بزرگ می‌بینیم و از خدا بزرگتر می‌بینیم. دیدن و قضاوت مردم از قضاوت خدا برای‌مان مهم‌تر است. وقتی اینگونه شد، می‌فرمایند: هم دنیا و هم ابلیس را کوچک و به اندازه خودش می‌بینیم و هم خلق را.

در ادامه می‌فرمایند: «وَ لَا یَطْلُبُ الدُّنْیَا تَکَاثُراً وَ تَفَاخُراً وَ لَا یَطْلُبُ عِنْدَ النَّاسِ عِزّاً وَ عُلُوّاً»؛ دیگر دنبال دنیا و زیادی دنیا و تفاخر در دنیا نمی‌رویم، دیگر دنبال اینکه پیش مردم عزیز شویم و جایگاه پیدا کنیم، نیستیم. دنبال این هستیم که پیش خدا عزیز و بزرگ شویم. آن‌وقت می‌فرمایند: کسی که بین خودش و خدا را اصلاح کرد، خدا بین او و مردم را اصلاح می‌کند. تو خودت را پیش خدا عزیز کن، آنوقت خدا مهرت را در دل عالم می‌اندازد. تو می‌روی پیش دیگران خودت را عزیز کنی، هم پیش خدا خودت را خوار کردی و هم پیش دیگران عزیز نمی‌شوی. گاهی عزیز شدن پیش مردم، مستلزم خوار شدن پیش خداست.

«وَ لَا یَدَعُ أَیَّامَهُ بَاطِلًا»؛ دیگر ایامش را به باطل نمی‌گذراند. عزیزان، اینکه ایام ما به بطالت می‌گذرد، دلیلش این است که ما این سه حال را نداریم، و اِلّا خیلی نسبت به زمان و عمرمان بخیل بودیم. مگر آدم مؤمن این‌قدر می‌خوابد؟! می‌گوید در ماه رمضان خواب هم ثواب دارد، بین این همه عبادت ماه رمضان، شما خواب را انتخاب کردید؟! ‌آدم‌هایی که وقتی بیدارند گناه می‌کنند، بهتر است بخوابند، این برایشان بهتر است.

 

استاندارد انسان باکیفیت// چه کسانی جامعه باکیفیت را می‌سازند؟

فرمود: «فَهَذَا أَوَّلُ دَرَجَةِ الْمُتَّقِینَ». وقتی سه شرط عبودیت را پیدا کردید، تازه به اول درجه اهل تقوا رسیده‌اید؛ خودتان را مالک هیچ چیز ندانید، تدبیر امور را به دست خدا بسپارید و مشغله تمام لحظات زندگی‌اتان، اوامر و نواهی الهی شود. آن موقع به اول جاده تقوا رسیده‌اید.

ما انسانی می‌خواهیم که زیرساخت تمدن بزرگ اسلامی باشد، نفرفردی که کامل در مسیر عبودیت خدا باشد؛ یک آدم با کیفیت. گفتیم یک نفرفرد، آن پنبه است که قرار است از آن نخ ببافند، بشود پارچه تا از آن لباس بدوزند که بشود آن تمدن بزرگ. آن پنبه باکیفیت یک انسان باکیفیت است که درونش به استاندارد عبودیت و بندگی خدا رسیده است.

خداوند متعال در قرآن کریم فرمود: «تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ»[8]؛ دار آخرت، برای کسانی است که در دنیا اراده برتری در زمین و فساد نداشتند؛ دنبال رئیس‌بازی نبودند، دنبال نفسانی رفتارکردن در دنیا و دنبال ریاست‌طلبی برای قدرت‌طلبی خودشان نبودند، دنبال فساد نبودند. در اینجا «عُلُوًّا» قرین فساد قرار گرفته؛ یعنی برتری‌ای که منجر به فساد می‌شود یا برتری‌ای که ریشه‌اش فساد اخلاقی و نفسانی است. دنبال اینها نبودند. می‌فرماید: «وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ» اینها آن تمدن بزرگ را می‌سازند، آخرت برای آنهاست، دنیا برای آنهاست، در عاقبت این آدم‌های باکیفیت می‌توانند آن جامعۀ باکیفیت و آن تمدن بزرگ را بسازند.

 

مقام عبودیت، نتیجه ایمان فردی// عاقبت نیکوی متقین

اینهایی که گفتیم نتیجۀ آن ایمان فردی بود، آن ایمان فردی باید ما را به مقام عبودیت، به این سه حال برساند. ایمان‌مان را برای رسیدن به آن سه شأنی که دربارۀ بندگی و عبودیت ذکر شد، به کار بیندازیم؛ آنوقت تازه اول جادۀ تقوا(متقین) هستیم «وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ». اگر کسی اهل تقوا شد، یعنی هیچ مالکیتی برای خودش قائل نبود، تدبیر امورش را دست خدا داد و تمام مشغلۀ زندگی‌اش اوامر و نواهی الهی شد، چنین انسانی شکست‌ناپذیر می‌شود. این انسان جاویدان می‌شود، حتی اگر سر او را ببرّند و بالای نیزه‌ها بزنند و بدن او را زیر سم اسب‌ها ببرند، روز به روز زنده‌تر و ماندگارتر می‌شود. این آدم به حقیقت عبودیت و خدا وصل شده، پس دیگر فناپذیر نیست. هیچ شکستی این انسان را از صحنه حذف نمی‌کند. لذا در فرهنگ اسلامی و دینی ما «إِحدَی الحُسنَیَین» است؛ وقتی با دشمن درگیر شویم «إِحدَی الحُسنَیَینِ» است، یا پیروز می‌شویم یا شهید می‌شویم، در هر دو صورت پیروزیم. ما اگر دشمن را بکشیم، پیروزیم. اگر کشته هم شویم، باز پیروزیم. اینقدر صراط مستقیم جذاب است.

عرض کردم که معاویه لعنةالله‌‌علیه چه اعترافی به عمروعاص کرد؛ به عمروعاص گفت: من اگر علی را بکشم، به جهنم می‌روم، اگر او هم مرا بکشد به جهنم می‌روم. ولی امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) اینگونه‌اند که اگر معاویه ایشان را بکشد، به بهشت می‌رود، امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) هم او را بکشند باز امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) به بهشت می‌رود. این بندگی است.

 

رابطه عبد و مولا درکربلا/ اسوه تسلیم

در کربلا همۀ شهدا اینطور بودند، دیگر فانی شده بودند. مالکیتی برای خودشان قائل نبودند، تدبیر امور هم دست امام حسین(علیه‌السلام) بود، سمعاً و طاعتاً تمام. زمانی هم که امام می‌خواستند تدبیر را به دست خودشان بدهند و فرمودند شما آزادید بروید، بیعتم را از شما برداشتم. فردا کشته می‌شوید بروید، همه‌شان ماندند، گفتند: ما چطور برویم و شما را تنها بگذاریم؟!

ابالفضل‌العباس(علیه‌السلام) که جان عالم فدای او باد که مطیع محض است، از خودش هیچ احساس مالکیتی بر هیچ چیزی ندارد، عبد است. رابطه‌اش با امام حسین(علیه‌السلام) رابطۀ مأموم و امام و رابطۀ عبد و مولاست، از خودش هیچ چیز ندارد، تسلیم محض است.

این روضه را من در حرم قمر منیر بنی‌هاشم برای رفقای هیئت خوانده‌ام، برای اولین بار در صحن حضرت ابالفضل(علیه‌السلام) نشسته‌ بودیم - بعضی از رفقا یادشان هست- گفتم ببینید بچه‌ها اباالفضل(علیه‌السلام) می‌دانید چرا اباالفضل(علیه‌السلام) شد؟ برای اینکه از خودش تدبیر امور نمی‌کرد. یک آدم جنگاورِ پهلوانِ سرداری که یک تنه هزاران نفر را حریف است، تخصصش همین بوده است. یعنی یک عمر جنگیده برای اینکه روز عاشورا چه‌کار کند؟ روز عاشورا که می‌شود امام حسین(علیه‌السلام) به او می‌فرماید: «عباس أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی»[9]؛ تو پرچم‌دار من باش، می‌گوید چشم! می‌فرماید: تو نگهبان خیمه‌ها باش! می‌گوید چشم.

 

مقام عبودیت ابالفضل‌العباس(علیه‌السلام)

حضرت می‌بیند در خیمه‌ها بچه‌ها به العطش افتاده‌اند و - طبق نقل آشیخ جعفر- بعضی از بچه‌ها از تشنگی گوشه خیمه مرده‌اند، دیگر عباس(علیه‌السلام) روی پا بند نیست. به طرف امام حسین(علیه‌السلام) می‌دود، سلام می‌کند، عرض ادب می‌کند، عرض می‌کند: بگذارید من به میدان بروم «لَقَدْ ضَاقَ صَدْرِی»[10]؛ سینه‌ام تنگ شده. آقا می‌فرماید عباس! نمی‌خواهد بروی بجنگی، برو برای بچه‌ها آب بیاور! آقا این حرف را اگر من و تو گریه‌کن بر ابالفضل نگیریم، گریه‌ای که بر ابالفضل می‌کنیم اصلاً مزه و طعم ندارد که اینگونه نشویم که تدبیر امورمان را دست مولای خودمان بدهیم.

در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم            لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی

برو آب بیاور، چشم! سمعاً و طاعتاً. یک کلمه نگفت: آقا بگذارید من بروم اینها را بکشم. زور بازوی من، آقا یادت رفته امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) لحظۀ آخر به من وصیت کرد روز عاشورا شما را کمک کنم؟ این حرف‌ها یعنی چه؟ عبد که این حرف‌ها را نمی‌زند. جلوی مولا این حرف‌ها چیست؟ زشت است. چشم!

مشک آب را برداشت. داخل شریعه رفت. دیگر شما می‌دانید چه شد. آب به خیمه‌ها نرسید. در تمام لحظاتی که  رفت و برگشت را انجام می‌دهد مشغول اوامر و نواهی الهی است، یک ثانیه از خدا غافل نیست. می‌گوید: «یا نَفسُ مِن بَعد الحسین هُونی»[11]؛ ای نفس خوار باشی بعد از حسین(علیه‌السلام). حسین(علیه‌السلام) برود و تو بمانی؟! ببین گناه نیست عباس(علیه‌السلام) آب بخورد، نه امام حسین(علیه‌السلام) می‌گفت چرا خوردی، نه بچه‌ها در خیمه‌ها می‌گفتند چرا خوردی؟ می‌گفتند: نوش جان عموجان آب بخور! دستش را زیر آب برد بخورد، «فَذَکَرَ عَطَشَ الْحُسَیْنِ فَرَمَی الماءَ عَلی الماء» یاد لب‌های تشنۀ امام حسین(علیه‌السلام) افتاد بعد با خودش فکر کرد گفت: درست است امام حسین(علیه‌السلام) تشنه باشد، امامِ من و من سیراب باشم؟! این انصاف است؟! آب را روی آب ریخت و خارج شد.

 

داغ اباالفضل(علیه‌السلام) با امام حسین(علیه‌السلام) چه کرد؟

امام حسین(علیه‌السلام) با دیدن پیکر ابالفضل(علیه‌السلام) کمرش شکست. نوشته‌اند: «فَوَقَفَ عَلَیهِ مُنحَنیاً» امام حسین(علیه‌السلام) وقتی رسید پای عباس(علیه‌السلام) منحنی رسید! دولا دولا طرف ابالفضل(علیه‌السلام) آمد. امام است، امام، کوه صبر است. «و جَلَسَ عِندَ رأسِهِ یَبکی حتّی فاضَت» بالای سر عباس(علیه‌السلام) نشست گریه کرد، گریه کرد و گفت «اَلآنَ اِنکَسَرَ ظَهری وَ قَلَّت حِیلَتِی وَ شَمُتَ بِی عَدوِّی وَ الکَمَدُ قاتِلی»[12] الآن کمرم شکست. الآن دیگر شماتت و طعنه‌های دشمن شروع می‌شود. «وَ الکَمَدُ قاتِلی» صدا زد عباس! اگر این جماعت مرا امروز نکشند، داغ تو تا امروز غروب مرا از پا می‌اندازد. یاحسین...

 


[1]. سوره غافر، آیه 44.

[2].. سوره طه، آیه 124.

[3]. بحارالانوار، ج1، ص 225-226.

[4]. همان.

[5]. بحارالانوار، ج1، ص 225-226.

[6]. دعای جوشن کبیر، فقره 80 (مفاتیح‌الجنان).

[7]. حدیث عنوان بصری.

[8]. سوره قصص، آیه 83.

[9]. بحارالانوار مجلسی، ج45، ص41.

[10] . همان.

[11]. همان

[12]. بحارالانوار مجلسی، ج45، ص41-42.